مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
مجنونِ‌لیلا|زهرا یزدانی
خواندن ۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

مغازه بیس تومنی

۱.برباد رفته

بعضی چیز ها مثل حنا می مانند دست و پای آدم را که میگیرند اجازه کار دیگری نمیدهند،

از بودنشان سختت میشود، اما چاره ای نداری، دست و پایت بند است یا باید از بند آزادش کنی یا کثافتش را به جان بخری

حوصله ام حسابی سر رفته بود بازی های اندروید را نصب کردم اما دست که چه عرض کنم ذهن و افکارم نیز دربندش بود یک حرکت شجاعانه نیاز داشت برای پاک کردن از ویندوز و حافظه ام،

جسور میشوم و زحماتم را در عرض چند ثانبه به باد میدهم.

خیلی چیز ها را به باد میدهند کثافتش را باد با خود می برد و نابش را میگذرد برای صاحبش شاید این بار قرار بود عمر نابم بماند برای خودم برای استفاده بهتر شاید نباید به پای هیچ می سوخت بلکه باید جوانه میزد و رشد میکرد برای روزی که درختی تنیده شود.


۲.سفرنامه برزخ


این صحنه را قبلا دیده بودم!

این حرف اصلا برایم تازگی نداشت قبلا شنیده بودمش ،کجا بود؟!

این فرد چقدر برایم آشناست!
فکرم حسابی مشغول میشود،این تکرار های آشنا امانم را میبرد،چشمم را به روی صدای های متلاطم ذهنم میبندم، قضیه از بالا برایم هویدا میشود.

نه! شوخی میکنی! واقعا؟محال است! مگر میشود؟!!!

قاب چشمانم مانیتوری بزرگ است و من با التماس به چارچوب آن مینگرم ، به خودم التماس میکنم که راه درست را برو ،این کار را بکن،آن کار را نکن،

در دلم طبق طبق رخت میشورند و من خدا خدا میکنم همه چیز آنجوری پیش برود که من میخواهم

چه جاهل بودم فکر میکردم دارم زندگی میکنم نمیدانستم که مرده ام و در برزخ دارم اعمالم را
مرور میکنم کاش همه چیز آن جوری که دوست دارم پیش برود کاش!...


۳.شاتوت

داشتیم از کوچه پس کوچه ها رد میشدیم که نگاهم به درخت توت افتاد سریع گفتم:«وای چقدر تووووتتتت،دلم خواست...
وایسا یکم بچینیم»
نگاهی به من کرد و گفت ولش کن کثیفه!
منم هم فقط گفتم باشه و رد شدم...
دیروز وقتی از سر کار اومد خونه، رفتم به استقبالش و دیدم که آخ جووووون با خودش توت اورده کلی ذوق کردم وچشمام قلب قلبی شد
محکم بغلش کردم و ازش تشکر کردم و گفتم از کجا میدونستی که من انقدر دلم توت کشیده بووووود مرسیییی
اونم به روم نیاورد که قبلا خودت گفته بودی،
فقط چشماش برق زد و لبخند کش داری حوالم کرد
منم برای لبخند خوشکلش غشششش کردممم

۴.الاکلنگ

شب است و هوای شهر ،گرگ و میش
روی نیمکت چوبی و خاک خورده ی زیر چنار مینشینند و پایشان را آویزان می کنند و گه گاهی با حرکت های موزون گهواره ای به رقص وامیدارندش یا چه میدانم شاید هم برایشان لالایی می سرایند.
گاهی با هم حرف میزنند و گاهی نه!
حالت چهرشان مثل الاکلنگ بالا و پایین میشود؛ گاهی خنده بر لب دارند و گاهی بغضی در چشمانشان مینشیند.
خودم شنیدم که پسرک میگفت درسته چایی نمیخوری ولی هر موقع رفتیم مهمونی و چایی بهت تعارف کردند حتما بردار چرایی در چشمان دخترک موج می زند ،دامه می دهد
شاید چیزی برای پذیرایی نداشته باشن اینجوری صاحب خونه معذب میشه.
دخترک سری به نشانه تایید تکان داد و بعد دوباره سکوتی عجیب حاکم شد.

۵.اندازه ستاره ها

_دوستت دارم

خیلیاااا

+مثلا چقدر

_اندازه ستاره ها

بشمار ببینم چقدر میشه

+ولی دنیای من خیلی کوچیکه

_چرا

+دنیای من به اندازه دل تو هست

تو دنیای منی

میخوام اصلا دنیا نباشه فقط تو باشی برام کافیه

_وای وای بدجور داری دل می بریا خانم

دلم ضعف رفت برات که

عاشقتم

+عشق هم واژه قشنگیه ها

_اره

+من هم از تمام وجود همین حسو دارم

_حس خوبیه ک این عشق دو طرفست

+امیدوارم تا دنیایی هست دنیام برام بمونه

_توام برا این عاشق چشم به راهت بمونی




کار
|باید که مهربان بود باید که عشق ورزید زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست|
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید