پادکست معجون | Majoon Podcast
پادکست معجون | Majoon Podcast
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

از یالتا به مالت


از یالتا به مالت، مسیری بود که اروپای به اصطلاح “شرقی” طی چهل سال پیمود. مسیری که نوعی گذار جنگ به دموکراسی بود. مسیری سخت و پرپیچ و خم، که مردمان اروپای شرقی با همه چالش هایش آن را پیمودند و بهای رسیدن به آزادی را با همه سختی هایش متحمل شدند
فوریه ۱۹۴۵، ارتش سرخ شوروی درحال پشت سرگذاشتن مرزهای کشورهای اروپایی بود و سرزمین های تحت اشغال آلمانی ها را یکی پس از دیگری فتح میکرد. در همین زمان که سربازان استالین تنها شصت کیلومتر با مخفیگاه هیتلر فاصله داشتند، سران متفقین در شهر یالتا، واقع در شبه جزیره کریمه گرد هم آمدند تا در مورد آینده اروپا تصمیم گیری کنند. چیزی که آینده اروپا را در چهل سال پیش رو تعیین میکرد صحبت های هشت روزه سران این ابرقدرت ها در کنفرانس یالتا بود. استالین برای رسیدن به محل برگزاری این کنفرانس، سرزمین هایی را پشت سر گذاشت که تا همین چندماه پیش، زیر پوتین های سربازان آلمانی بودند. سرزمین هایی که هم شوروی ها و هم نازی ها در آن جنایت های گسترده ای مرتکب شدند
شوروی در بازپس گیری کشورهای اروپایی نقش مهم تری نسبت به آمریکا و انگلیس داشت؛ برای همین سهم بیشتری هم می خواست
مردمان کشورهایی که فکر می کردند کمونیست ها، آن ها را از دست نازی ها “آزاد” کردند، خیلی زود متوجه شدند بازهم به نوعی دیگر تحت اشغال درآمده اند. در چشم این مردمان زجرکشیده، ارتش سرخ به قاموس یک منجی ظاهر شد

آن ها گمان می کردند کمونیست ها و نازی ها در قالب نیروهای خیر و شر هستند که دارند با یکدیگر مبارزه می کنند. سربازان روس را در قالب نیروهای خیر مطلق می دیدند. درحالیکه بزودی معلوم شد آن دو گروه صرفا نیروهای شرِ متفاوت بودند نه نیروهای خیر و شر
استالین پس از پایان جنگ جهانی دوم، گماشتگان خود را در کشورهای اروپای شرقی حاکم کرد. این کشورها از این قرار بودند : لهستان، مجارستان، چکواسلواکی، آلمان شرقی، بلغارستان و رومانی. در بیشتر این کشورها، احزاب کمونیست وابسته به موسکو سر برآوردند و حاکمیت های توتالیتر را پایه ریزی کردند. رژیم های بسیار پیچیده و مقلدانه از موسکو. که با اندکی تفاوت، همه آن ها گوش به فرمان موسکو بودند. در واقع یک مفهوم جدید در سیاست بین الملل پدیدار شد به نام ” کشورهای اقماری” . به این معنا که شوروی همانند خورشید است و این شش کشور اروپایی همانند قمر به دور او می گردند! البته قمرهای بیشتری در نقاط دورتری هم بودند که در این نوشته با آن ها کاری نداریم مانند ویتنام شمالی، کره شمالی و کوبا.
سربازان ارتش شوروی به بهانه جنگ سرد، “حضور موقت” خود را در این شش کشور اروپایی حفظ کردند. حضور موقتی که از یک حضور دائمی هم دائمی تر بود و تمامی نداشت! طولی نکشید اروپایی ها که قبلا طعم دموکراسی غربی را چشیده بودند، فریب این حقه کثیف روس ها را نخوردند. اول از همه، مجارها بودند که ندای آزادی خواهی سردادند. جنبش های اصلاح طلبانه برای گذار از کمونیسمِ کلاسیک، در حزب کمونیست مجارستان پدیدار شد

ایمره ناگی، سیاستمدارِ اصلاح طلبِ مجار، یک انقلاب مردمی را رهبری می کرد که خیلی زود به خاک و خون کشیده شد. آن هایی که می گویند قیام های مردمی اگر فراگیر باشد، هیچ نیرویی توانایی سرکوب آن را ندارد، بروند تاریخ مجارستان را بخوانند. مردم مجارستان برای بیرون آمدن از سلطه شوروی همه کار کردند. از مبارزه خیابانی گرفته تا تشکیل دولت مستقل و مذاکرات بین المللی. اما در نهایت مغلوب تانک های روسی شدند
آن زمان اوضاع بین المللی وضعیت خوبی نداشت. کشورهای غربی خودشان درگیر دست اندازی به مرزهای آسیایی و آفریقایی بودند
این دولت ها خود را در وضع پارادوکسیکال می دیدند اگر حمله شوروی به مجارستان را محکوم می کردند. گویا در آن زمان دست اندازی یک ابرقدرت به یک کشور کوچکتر، یک امر عادی و پرتکرار جلوه می کرد! گذشته از این، تجاوز شوروی به مجارستان بسیار موجه تر و عادی تر هم بود؛ از این لحاظ که مجارستان را قمرِ شوروی حساب می کردند. اگر اوضاع در بوداپست بهم می ریخت ( بخوانید منافع روسیه در آنجا به خطر می افتاد) کدام کشور بجز شوروی استحقاق این را داشت که در مسائل داخلی اش دخالت کند؟ بنابراین مردم مجارستان در انقلاب شان نتوانستند آن گونه که شایسته بود حمایت های بین المللی را از آن خود کنند؛ به آسانی و در یک تراژدی عمیق طعمه زیاده خواهیِ خرس سفید شدند. بدین ترتیب انقلاب مجارستان زیر تانک های روسی له شد، بدون آنکه صدایی از رسانه های غربی بلند شود

شبیه به همین اتفاق دوازده سال بعد، در چکواسلواکی هم افتاد. آنچه که در بوداپست ۵۶ نمایان شد، یکبار دیگر به پراگ ۶۸ سرایت کرد. این بار هم اهالی پراگ، میزبان یک خیزش اصلاح طلبانه بودند. بسیار طولانی تر و موجه تر از همتایان مجاری. الکساندر دوبچک هم مانند ایمره ناگی، یک کمونیست اصلاح طلب بود که از ژانویه ۱۹۶۸ رهبری حزب را در چکواسلواکی به دست گرفت. او در مدت شش ماه اصلاحات گسترده ای را به اجرا گذاشت. از آزادی بیان و آزادی مطبوعات گرفته تا آزادکردن نهادهای اقتصادی و رقابتی کردن اقتصاد. او حتی قصد داشت تک حزبی گری در سیاست چکواسلواکی را پایان دهد و آغازی برای تکثرگرایی سیاسی باشد. او به اندازه ایمره ناگی، همتای مجاری خود، تند نرفته بود و حتی با نظامیان شوروی هم به هیچ عنوان وارد درگیری نظامی نشد. او صرفا سرمدار یک خیزش اصلاح طلبانه بود که در چهاچوب بوروکراسی حزب و با پشتوانه مردمی به قدرت رسیده بود. اما روس ها همین مقدار را هم تحمل نکردند. آگوست ۶۸ با لشکری بزرگتر از آنچه که به بوداپست حمله کرده بودند، عازم پراگ شدند. پیش از آنکه یک خونریزی همه جانبه شبیه به بوداپست، در پراگ هم رقم بخورد، دوبچک خود را تسلیم کرد و حکومت را به گماشتگان موسکو سپرد. مردم پراگ هم مانند مجارستان ناکام ماندند و باید بیست سال دیگر هم به انتظار می نشستند تا سقوط کمونیسم را ببینند.
در این انتظار چهل ساله، خیلی از زندگی ها نابود شد، خیلی از استعدادها، هنرها و سلیقه ها در پستوی زندان ها پوسید،خیلی از رویاهای آزادی خواهانه گلوله باران شد و خیلی از بدن های فقیر از گرسنگی لرزید. سرکوب و سلطه ای به وسعت یک قاره انجام شد. کیلومترها دورتر از مرزهای شوروی، حتی تا قلب اروپای غربی، همچنان “اروپای شرقی” خوانده میشد. بیش از صد میلیون جمعیت ناراضی، دهه ها در مشتِ تمامیت خواهیِ کمونیسم سیطره شدند؛ خشم های پر از نفرت، رویاهای آزادی، همانند آتشی زیر خاکستر تداوم یافتند تا این مکانیسم پیچیده سرکوب را سرانجام در ۱۹۸۹ برهم بزنند.
ماه های انتهایی ۱۹۸۹ روزهای بسیار عجیب و جادویی بود. آنچه که کمونیست ها طی سال ها ساخته بودند، مردم معترض فقط طی چند ماه برهم زدند. مردم آزادیخواه اروپا، این رژیم های جعلی را که همانند دشمن بیگانه چپاول می کرد، حتی بعد از یک تثبیت چهل ساله برنتابیدند
اگر برای سقوط کمونیسم، مخصوصا در اروپای شرقی، تنها یک دلیل را بخواهیم نام ببریم، بدون شک آن یک دلیل، میخائیل گورباچف است. مهم ترین عاملی که نقطه پایانی بر عمر کمونیسم گذاشت. شخصیتی که هنوز سالها زمان لازم است تا مردم روسیه ارزشش را بفهمند. اگر هزاران سرباز روسی، سرزمین های اروپای شرقی را بدون شلیک حتی یک گلوله ترک کردند، اگر لهستان میزبان اولین انتخابات دموکراتیک خود در سال ۱۹۸۹ بود و اگر مقامات آلمان شرقی به سقوط دیوار برلین تن دادند، همه این دستاوردها بخاطر سیاست های گورباچف بود. دستاوردهایی که شاید حتی او خودش به آن ها نمی بالید و هرگز چنین اهدافی را قلبا دنبال نمی کرد. اما بطور غیرمستقیم سیاست هایی را عملی کرد که نتیجه اش سقوط کمونیسم بود. در پست قبلی هم توضیح دادم. گورباچف خودش را واقعا متعلق به کمونیسم می دانست و سودای نجات کمونیسم را در سر داشت. کارهای درستی را به دلایل نادرستی انجام داد. در نهایت آن چیزی را که میخواست نجات دهد، نابودش کرد. سیاست گورباچف در قبال کشورهای اقماری، که به اصطلاح امپراطوری بیرونی شوروی خوانده میشد، این بود که سلطه و حمایتش را تا حد امکان کاهش دهد. او علت اصلی ناکامی های اقتصادی شوروی و تنش های بین المللی اش را دقیقا همین امپراطوری بیرونی می دانست. درحالیکه سیاست اصلی شوروی طی چهار دهه، حمایت بی چون و چرا از کشورهای اقماری اش بود (بخوانید حمایت از احزاب کمونیست کشورهای اقماری اش) اما گورباچف نقطه پایانی بر این سیاست گذاشت. دکترین برژنف کنار رفت و دکترین سیناترا جایگزین آن شد. دکترین برژنف بیان می داشت که هرگاه منافع سوسیالیسم در یک کشور سوسیالیستی به خطر افتاد، همه کشورهای عضوِ پیمان ورشو، مخصوصا شوروی، باید برای نجات سوسیالیسم دست به کار می شدند. اقدام نظامی شوروی در بوداپست و پراگ بترتیب در سال های ۱۹۵۶ و ۱۹۶۸ دقیقا منطبق با همین دکترین بود. اما دکترین سیناترا، بیرون آمده از اتاق فکر گورباچف، عقب نشینی از امپراطوری بیرونی را هدف داشت. گورباچف و همفکرانش در کرمیلین ادعا می کردند که رژیم های اقماری شوروی در اروپای شرقی، صرفا بدلیل حمایت های اقتصادی و سیاسیِ شوروی باقی مانده اند. او عقیده داشت که این حمایت های پرهزینه، منافعی اندک برای روس ها داشته است
بعنوان مثال نیکلای چائوشسکو در رومانی، یانوش کادار در مجارستان یا اریش هونکر در آلمان شرقی، هر کدام چند دهه در کشورهای خود حاکم بودند بدون آنکه کوچکترین مقبولیتی نزد مردم خود داشته باشند. تثبیت قدرت این ابردیکتاتورها، عمدتا بدلیل ترس و وحشتی بود که نظامیان روس با حضور خود در این کشورها ساخته بودند. و همینطور بدلیل ایدئولوژی پرقدرتِ حزب که افکار عمومی را به شدت متاثر میکرد. از طرفی دیگر گورباچف با آمریکا وارد مذاکرات سیاسی بلندمدت شد که بتواند معضلات اقتصادی کشور خود را حل کند. او دکترین سیناترا را وسیله ای مناسب برای جلب اعتماد غربی ها می دانست



خلاصه کلام آنکه بعد از اجرای سیاست های سیناترا، رژیم های کمونیستی در اروپای شرقی به تزلزل افتادند. دیگر خبری از آن حمایت های بی چون و چرای شوروی نبود. اول از همه مردم مجارستان و لهستان بودند که ساز مخالف زدند. چرا که مردم این دو کشور، حتی قبل از به قدرت رسیدن گورباچف هم سازماندهی خوبی برای مقابله با رژیم داشتند. ژنرال ویچخ یاروزلسکی، دبیرکل حزب کمونیست لهستان، اولین دیکتاتور اروپای شرقی بود که با اپزوسیون کنار آمد. او پذیرفت که تمرکز قدرت را در لهستان از بین ببرد و چند کرسی از پارلمان را به سازمان اپزوسیون موسوم به ” همبستگی” واگذار کند. این اقدام، آغازی بر پایانِ کمونیسم در اروپای شرقی بود. موفقیت ارزشمندِ لهستانی ها خیلی زود در همان سال، روی مجارستان و آلمان شرقی هم تاثیر بارزی گذاشت. ایده ” انقلاب” بسرعت در سراسر بلوک کمونیستی سرایت کرد و احزاب کمونیست را یکی پس از دیگری فقط طی چند ماه سرنگون نمود. اروپای ۱۹۸۹ آبستنِ حیرت انگیزترین انقلاب های تاریخ بشریت بود. بعد از لهستان و مجارستان، دیوار برلین هم برچیده شد و حزب کمونیست آلمان شرقی به ادغام دو آلمان رضایت داد. اندکی بعد، اپزوسیون در چکواسلواکی هم وارد عمل شد و یک انقلابِ بی نظیر موسوم به ” انقلاب مخملی” به نتیجه رساند. در پایان همان سال رژیم های بلغارستان و رومانی هم متحول شد. در همه این موارد، انقلاب های مردمی تقریبا بدون هیچ گونه خشونتی اتفاق افتاد. بجز موارد اندک در رومانی که طرفدران چائوشسکو وارد جنگ مسلحانه با مردم شدند
بدون شک این انقلاب های مسالمت آمیز اتفاق نمی افتاد مگر با چراغ سبز موسکو. سران احزاب کمونیستیِ درحال سقوط، بارها به کرمیلین درخواست کمک دادند. اما گورباچف حتی با خواهش های ملتمسانه آن ها، ارتش سرخ را به حرکت درنیاورد. او حتی حاضر شد با جرج بوشِ پدر، رئیس جمهور وقت آمریکا یک توافقنامه سیاسی در خصوص با وضعیت اروپای کمونیستی امضا کند. توافقی که در اجلاس مالت بدست آمد. اجلاس مالت دقیقا نقطه مقابل کنفرانس یالتا بود. هر آنچه که استالین چهل سال قبل، در یالتا سرشته بود، گورباچف نابود کرد.

دوم و سوم دسامبر ۱۹۸۹، در اجلاس مالت، گورباچف و بوش، پایان جنگ سرد را رسما اعلام کردند. شوروی، ادغام دو آلمان را پذیرفت و همچنین قبول کرد نظامیان خود را از خاک کشورهای اروپایی بیرون ببرد. یعنی دقیقا همان سخنانی که گورباچف در نشست سالانه سازمان ملل نیز اعلام کرده بود و بشدت از طرف حضار تشویق شد. بی خود نبود که میخائیل گورباچف برنده جایزه صلح نوبل شده بود. هدف او پایان دادن به جنگ سرد و کاهش تعارض های بین غرب و شرق بود که به این خواسته اش رسید اما به بهای فروپاشی شوروی. احتمالا اگر تفکرات گورباچف درکار نبود، دنیا هنوز مشغول کشمش های جنگ سرد می بود و کشورهای اقماری همچنان باید به استثمار حاکمانِ چپاول گر خود تن می دادند
جزئیات بیشتری از انقلاب های ۱۹۸۹ را در سریال سه قسمتی پایان تاریخ از پادکست معجون بشنوید.

به امید روزهای روشن
مسعود فهیمی؛ بهمن ۱۴۰۱

جنگ سرداروپای شرقی
یه گوشیدنی خوشمزه با طعم تاریخ. اینجا دیدگاه علمی نسبت به روایت های تاریخی داریم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید