داستان یک کشور ضعیف اما مستقل
مستقل بودنِ کشورها در ادبیات سیاسی به چه معناست؟ آیا کشور مستقل آن کشوری ست که در هیچ زمینه ای به هیچ کشور دیگر وابسته نباشد؟ و به هیچ اندازه ای تحت نفوذ هیچ ابرقدرتی نباشد؟ همه می دانیم که استقلال سیاسی امری نسبی است. هیچ کشور مطلقا مستقلی را نمی توان یافت. حتی یک ابرقدرت سیاسی نظیر ایالات متحده آمریکا نیز کشوری مطلقا مستقل نیست. استقلال سیاسی در جایگاه خودش تعریف می شود و هر کشوری درصدی از آن را داراست.
شعار استقلال طلبی بیشتر بعد از دوران استعمار بر سرزبان ها افتاد. کشورهای بی شماری که در جغرافیای خود منابع طبیعی غنی داشتند اما زیرسلطه یک قدرت استعمارگر اداره می شدند. کشورهای استعمارگر به شیوه های مختلف از مستعمره خود بهره می کشیدند و آن را تحت سلطه داشتند. از اشغال سیاسی مستعمره ها گرفته تا گماشتن رهبران سیاسی وابسته در جایگاه هدایت کشور. هندوستان و بسیاری از کشورهای آفریقایی از این قبیل بودند.
بعد از پایان جنگ جهانی اول، کشورهای زیادی داعیه استقلال داشتند. یعنی نمی خواستند به شیوه سابق و تحت استعمار یک قدرت سلطه گر اداره شوند. رهبرانِ جنبش های استقلال طلبانه سراسرِ دنیا، خواستار یک حکومت بومی و به اصطلاح مستقل بودند. در اینجا مستقل بودن درمقابل مفهوم مستعمره بودن قرار می گرفت.
اما دسته ای از مناطق جغرافیایی نیز بودند که استعمار در آن ها دخالتی نداشت اما همچنان خواهان یک دستگاه حکومتی مستقل و بومی شدند. کشورهای جداشده از امپراطوری عثمانی و امپراطوری روسیه تزاری بعد از جنگ جهانی اول، در این دسته قرار می گرفتند. کشور فنلاند نیز بعنوان یک منطقه جداشده از امپراطوری روسیه تزاری نیز در این دسته قرار می گیرد. برای اینکه بفهمیم استقلال سیاسیِ یک کشور، چه جوانبی می تواند داشته باشد، فنلاند مثال بسیار خوبی ست.
فنلاند را امروز بعنوان یک کشور مدرن و صنعتی می شناسند که از لحاظ بسیاری از شاخصه ها، نظیر معیار شادی یا رفاه اجتماعی، از برترین کشورهای دنیاست. اما این کشورِ مدرنِ امروز، به سادگی می توانست نقطه ای دورافتاده از یک امپراطوری بزرگتر باشد که شاید امروز حتی اسمی هم از آن شنیده نمیشد! فنلاند تا قبل از قرن نوزده، بخشی از قلمرو پادشاهی سوئد بود. از اوایل قرن نوزده، روسیه تزاری آن را به قلمرو خود اضافه کرد. از آن به بعد، فنلاندی ها بخشی از هویت خود را متعلق به روس ها می دانستند. البته تزارهای روس، فنلاند را به اصطلاح امروزی یک منطقه خود مختار به حساب می آوردند. یعنی مردم این منطقه زبان رسمی و پرچم خود را داشتند و حتی دستگاه سیاسی شان تاحدودی مستقل از تزار روسیه اداره میشد. فنلاندی ها حتی برای خود حاکم بومی هم داشتند؛ دوک بزرگ فنلاند که البته به تزار روس وفادار بود. همین جایگاه سیاسی منطقه فنلاند که از لحاظ جغرافیایی فاصله چندانی هم با سنت پطرزبورگ، پاییتخت روسیه نداشت، یک مفهوم ملی گرایی را تشدید می کرد. مردم و نخبگان فنلاند خود را شبیه به دیگر مناطق روسیه نمی دیدند. آن ها منتظر فرصتی بودند تا کشور مستقل خود را پایه گذاری کنند. جنگ جهانی اول و انقلاب بلشویکی روسیه، این فرصت را در اخیار آن ها قرار داد.
البته فنلاندی ها از همان ابتدا یک دل و یکصدا نبودند. بخش قابل توجهی از جامعه فنلاند بر این باور بودند که فنلاند فقط در سایه روسیه می تواند هویت خود را بیابد. خصوصا آن دسته از فنلاندی های دوستدار روسیه موسوم به گروه سرخ ها که از همان ابتدای انقلاب روسیه، شیپور پیوستن به اردوگاه سوسیالیسم را می نوازیدند. اما قبل از به نتیجه رسیدن تلاش سرخ ها، عده ای در پی “فنلاندی شدن” برآمدند. فنلاندِ مستقل برای اولین بار در سال ۱۹۱۷ پایه گذاری شد. جالب اینجاست که حتی رژیم تازه تاسیس کمونیستی در موسکو که خود آن زمان درگیر جنگ داخلی بود، فنلاند مستقل را به رسمیت شناخت. اما این اعلام استقلال تنها آغاز یک جریان خونین بود. گروه سرخ ها که سر خود را از کلاه قدرت بی نصیب می دیدند، تصمیم گرفتند با گروه مخالف خود وارد درگیری نظامی شوند. بدین ترتیب یکی از خونین ترین جنگ های داخلی در تاریخ بشریت آغاز شد. گروه سرخ ها با ایدئولوژی چپ گرایانه و با حمایت روسیه کمونیستی از یک طرف، و گروه سفیدها عمدتا با ایدئولوژی لیبرالی و با حمایت آلمانی ها، در طرف دیگر. نتیجه این جنگ خونین، آن چیزی شد که حاکمان جدید روسیه پیش بینی نمی کردند. ضدکمونیست ها پیروز شدند و فنلاند از چنگال خرس سفید خارج شد. فرمانده گروه سفیدها در این جنگ، کارل گوستاف مانرهایم بود که او را امروزه بعنوان “پدر فنلاند مدرن” نیز می شناسند. فرمانده کل ارتش فنلاند در جنگ جهانی دوم و در تهاجم شوروی به فنلاند، موسوم به جنگ زمستان، نیز همین آقای مانرهایم بود. ( داستان جنگ زمستان و بیوگرافی مانرهایم رو در اپیزود سیزدهم پادکست معجون بشنوید)
مانرهایم خود سال ها در ارتش روسیه خدمت می کرد. او حتی مدتی از محافظان نزدیک به تزار بود. اما با وقوع انقلاب در روسیه و ظهور رژیم سوسیالیستی، راهش را از کمونیست ها جدا کرد. در نهایت همین نبوغ و شجاعت مانرهایم بود که فنلاند را از چنگال کمونیسم نگاه داشت. دیری نپایید که روس ها بازهم فکر تصرف فنلاند را در سر می پروراندند. شوروی سوسیالیستی که پس از گذشت سالها، یک ابرقدرت نظامی و اقتصادی شده بود، این بار تحت حاکمیت ژوزف استالین، طرح جدیدی برای ملحق کردن سرزمین فنلاند به اتحاد شوروی داشت. استالین بعد از تحکیم قدرتش در موسکو، درنظر داشت که همان مرزهای روسیه تزاری سابق را احیا کند. مناطق زیادی نظیر فنلاند، از هرج و مرج بوجود آمده در سنت پطرزبورگ ( که در آن زمان لنین گراد نامیده می شد) استفاده کردند و مستقل شدند. اما استالین قصد داشت این مناطق را دوباره به قلمروی خود بازگرداند. بنابراین به کشورهای حوزه بالتیک، که فنلاند یکی از آن ها بود، هشدار داد که بخشی از سرزمین شان را به شوروی واگذار کنند. استالین در ابتدا افکار خود را آشکار نکرد. به کشورهای همسایه قول داده بود که حتما استقلال سیاسی آن ها را تضمین خواهد کرد. اما فقط خواستار این است که بخشی از سرزمین هایشان را تصاحب کند.
مانرهایم و همفکرانش که دشمنان درجه یک کمونیسم بودند، از همان ابتدا به نیت شوم استالین پی بردند. بنابراین تصمیمی گرفتند برخلاف آن چیزی که دیگر کشورهای حوزه بالتیک گرفته بودند. حاکمان فنلاند به هیچ وجه با درخواست های استالین کنار نیامدند و بدین ترتیب خطر یک جنگ نابرابر را به جان خود و مردم شان خریدند. ارتش سرخ شوروی که در آن زمان یکی از بزرگترین و مجهزترین ارتش های دنیا بود، به دستور استالین در نوامبر ۱۹۳۹ به فنلاند حمله کرد. ارتش فنلاند به فرماندهی مانرهایم که از قبل خطر حمله را پیش بینی کرده بود کاملا آمادگی داشت. نتیجه این جنگ که به جنگ زمستان معروف شده بود، برای مانرهایم و فنلاندی ها تعیین کننده بود. فنلاندی شدن، فقط در صورتی پیروزی در این جنگ می توانست اتفاق بیافتد. به عبارت دیگر، فنلاند مستقل بدون پیروزی در جنگ زمستان نمی توانست وجود داشته باشد.
اما مانرهایم نیز مانند هرکس دیگر می دانست پیروزی در برابر ارتشی که پنج برابر بزرگتر است و مهمات و تجهیزات بیشتری دارد، عملا غیرممکن می باشد. کشوری با جمعیت ۱۷۰ میلیون نفر به جنگ کشوری ۳ میلیون نفره آمده بود. آن هم با تجهیزات و نفرات چندبرابر. هر عقل سلیمی نتیجه جنگ را به نفع روس ها پیش بینی میکرد.مانرهایم که شکست ارتش سرخ را ناممکن می دانست، قصد داشت پیروزی را بر آن ها سخت و پرهزینه کند. او با طولانی کردن جنگ می خواست روحیه روس ها را تضعیف و فشارهای بین المللی را بر آن ها تشدید نماید. شوروی بدلیل تجاوز به خاکِ یک کشور مستقل از سازمان ملل متحد اخراج شد. و همچنین احتمال پاسخ متقابل آلمانی ها و فرانسوی ها و احتمال کمک نظامی آن ها به فنلاند وجود داشت.
نهایتا به همه ثابت شد، رمز موفقیت فنلاندی ها در این جنگ، همان اسمش بود. زمستان! استالین بدترین فصل سال را برای تصرف سرزمین برف و یخ انتخاب کرده بود. ارتش فنلاند که در میدان مبارزه نقش میزبان را داشت و به شرایط جغرافیایی تسلط و احاطه کامل تری داشت، در سرزمین های پوشیده از برف، تاکتیک های جنگ چریکی را اتخاذ کرد و عرصه را بر روس ها تنگ نمود. البته در نهایت ارتش شوروی بخشی از مناطق فنلاند را اشغال کرد. حتی بیشتر از آن مقداری که استالین قبل از جنگ با زبان خوش از آن ها خواسته بود. اما این دستاورد به هیچ عنوان هدف موردنظر استالین نبود. او قصد داشت در کوتاه ترین زمان ممکن، ارتشی را که ظاهرا بسیار ضعیف تر بود شکست دهد، فنلاند را به دو نیم تقسیم کند و استقلال این کشور را از بین ببرد. اما به هیچ کدام از این خواسته هایش نرسید.
سه ماه پس از آغاز جنگ زمستان، نماینده های استالین مجبور شدند در مذاکرات صلح موسکو، به یک دهم از آنچه اربابشان می خواست تن بدهند و فنلاند مستقل را به حال خود واگذارند. روس ها، الحاق همان مناطق تصرف شده را پذیرفتند و به پایان جنگ راضی شدند. بدین ترتیب جنگ تمام شد و فنلاند مستقل تداوم یافت.
اما این پایان کشمکش ها نبود. حیثیت شوروی در جنگ زمستان به باد رفته بود. کشوری که ادعا داشت تهاجمی ترین ارتش جهان را در اختیار دارد، در یک جنگ سه ماهه چندین شکست خورد. آن هم در جنگ با کشوری که یک دهم قدرت نظامی او را هم نداشت. از طرف دیگر فنلاند نیز به دنبال موقعیتی مناسب برای بازپس گیری مناطق از دست رفته اش بود. جنگ جهانی دوم این موقعیت را در اختیارشان گذاشت. وقتی آلمان نازی به شوروی حمله ور شد، مانرهایم نیز با هیتلر همدست گردید؛ مناطق اشغال شده در جنگ زمستان را پس گرفت و حتی مقداری در خاک روسیه هم پیش روی کرد. این رویه بعد از پایان جنگ و غلبه روس ها معکوس شد. یعنی این بار روس ها بودند که در فنلاند پیش روی می کردند و مناطقی از این کشور را به تصاحب درآوردند. در پایان جنگ، حاکمیت شوروی در بخشی از مناطق تصرف شده به رسمیت شناخته شد اما بازهم فنلاند مستقل از پا درنیامد.
جنگ زمستان آزمون سختی برای فنلاندی شدن بود. اما آزمون سخت تری هم بعد از جنگ برای فنلاندی ها در پیش بود. آن ها باید سیاست حدواسطی را برای مصون ماندن از خطر کمونیسم در پیش می گرفتند. نخبگان سیاسی این کشور گرچه از سوسیالیسم روی گردان بودند و خود را متعلق به بلوک غرب می دانستند، اما از نفوذِ قدرت استالین هم واهمه داشتند. آن ها می ترسیدند که استالین بخواهد همان گونه که در کشورهای اروپای شرقی اعمال نفوذ کرده بود و آن کشورها را به مناطق اقماری و زیرسلطه شوروی بدل کرد، با فنلاند نیز چنین کند. فنلاندی ها روزگاری برای دستِ رد زدن به خواسته های استالین، صدها کشته دادند اما روزی دیگر به این نتیجه رسیدند که چاره ای جز کنارآمدن با بعضی از خواسته های استالین را ندارند. جبر جغرافیا، آن ها را همسایه شوروی قرار داده بود و آن ها ناچار بودند به نحوی خود را با این جبر سازگار کنند. این بار هم فنلاندی ها ثابت کردند استقلال کشور ابدا یک امر مطلق نیست. هیچ کشوری در تاریخ دنیا نبوده است که ناچار نشده باشد در برابر شرایط چاره ناپذیر تاریخی، زانو بزند. سیاستی که فنلاندی ها در طول جنگ سرد در پیش گرفتند، نمونه ای کامل از یک سیاست موفق برای یک کشور ضعیف اما مستقل است. فنلاندی ها مفهوم استقلال را بسط دادند؛ فهماندند که “مستقل ماندن”، فرایندی مهم تر و پیچیده تر از “مستقل شدن” است.
نیویورک تایمز، اوضاع فنلاند را در دوران جنگ سرد این گونه بیان می کند : ” اوضاع اسف باری که در آن یک همسایه کوچک و ضعیف، به خاطر ترس از قدرت و سنگدلیِ سیاسی یک ابرقدرتِ تمامیت خواه، آزادی های حاکمیتی خود را به وضعی شرم آور و ننگین، واگذار می کند” البته این توضیحِ نیویورک تایمز کمی جانبدارانه بود. فنلاند در جنگ سرد مجبور شد به شوروی غرامت جنگی بپردازد، محتواهای ضدشوروی را در کشورش سانسور کند، ممنوعیت حزب کمونیست را بردارد و به آن ها در پارلمان کرسی بدهد. حتی مراودات تجاری کم سود با اتحاد شوروی برقرار کند. از نظر سیاستمداران فنلاندی، همه این کارها برای مستقل ماندن کشورشان لازم بود. آن ها را به حدی به شوروی نزدیک کرده بود که وقتی از استالین پرسیدند چرا تلاش نمی کند مانند سایر ملل اروپای شرقی، حزب کمونیست را در فنلاند هم به راس قدرت برساند، او اینطور پاسخ داد : وقتی پاسی کیوی را دارم، چه نیازی به حزب کمونیستِ فنلاند هست؟ پاسی کیوی رئیس جمهور فنلاند بود.
اما با این حال، فنلاند هرگز از بلوک غرب جدا نشد و هیچ گاه به پیمان ورشو نپیوست. فنلاندی ها، این تفکر را در اتاق فکر کرملین جا انداخته بودند که فنلاندِ مستقل و متحد با غرب، برای شوروی ارزشمندتر است از فنلاندِ تسخیر شده و تقلیل یافته به یکی از اقمار کمونیستی. بهرحال هرچه که بود فنلاند با سیاست حدواسط توانست بر جبرِ شوم جغرافیایی خود غلبه کند و با شوروی کنار بیاید. در آن روزهایی که ابرقدرت شرق درحال غوطه ور شدن در مشکلات اقتصادی بود و به روزهای فروپاشی نزدیک تر میشد، فنلاندی ها به غول صنعتی تبدیل شدند و یکی از کارآمدترین سیستم های آموزشی در بین کشورهای دنیا را به خود اختصاص دادند. از لحاظ شاخصه اقتصاد و امنیت نیز فنلاند در صدر لیست برترین کشورها قرار گرفت. لازم به ذکر است سایر کشورهای حوزه بالتیک که برخلاف فنلاند از همان ابتدا تسلیم خواسته های استالین شدند، بزودی به تصرف روس ها درآمدند و بخشی از قلمروی شوروی شدند؛ تا دهه نود میلادی در مشکلات روس ها شریک بودند. آن کشورها امروز تفاوت معناداری با فنلاند دارند. و این تفاوت حاصل نمیشد مگر با تلاش برای فنلاندی شدن. آن هم با انتخاب استراتژی های مختلف در موقعیت های متفاوت.
برگرفته از کتاب آشوب؛ نوشته جرد دایمند
به امید روزهای روشن
مسعود فهیمی؛ اسفند ۱۴۰۱