کودتای آگوست 1991 روسیه اگر نگوییم مهم ترین، دست کم یکی از مهم ترین رویدادهای اواخر قرن بیستم بود که شکست آن، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را منجر شد. البته شکست این کودتا، سالها قبل از اینکه در موسکو و در مقابل ساختمان پارلمان روسیه رقم بخورد، در نیویورک و برلین رقم خورده بود.
زمانی که میخائیل گورباچف به مقام دبیرکلی حزب کمونیست شوروی منصوب شد، یک کمونیست راسخ احتمالا با خود اینطور میگفت : " این دیگر چه انتخاب احمقانه ای بود. در جایگاهی که یک سیاستمدار باتجربه مانند گرومیکو وجود دارد و می تواند حزب را بهتر از قبل رهبری کند، چرا گورباچف؟ او حتی انقلاب اکتبر روسیه را هم درک نکرده است!"
شاید به عقیده همان کمونیست راسخ، این انتخاب یک چرخش مرگبار برای جهان سوسیالیسم محسوب میشد. اما چاره ای هم نبود. جامعه شوروی درحال انفجار بود و حزب با سیاست خویش میخواست کسی را به رهبری کشور منصوب کند که یک راه منفذ برای تنفس مردم ایجاد کرده باشد. بعضی ها به آن سوپاپ اطمینان هم می گویند. گورباچف شاید سوپاپ اطمینان رژیم شوروی بود. اما غافل از آنکه همین سوپاپ، به دریچه ای بزرگ تبدیل خواهد شد که دیوارهای سربه فلک کشیده مرزهای شوروی را تخریب می کند. طوری که مخلفان کمونیسم که دیگر سوپاپ نبودند، از زیر یا روی این دیوارها تا قلب کرملین نفوذ کنند. سیاست همین است. گاهی تن دادن به یک ریسک کوتاه مدت برای بقا، به نابودی همیشگی منجر می شود.
البته انتخاب گورباچف علت اصلی نابودی کشور شوراها نبود. اما در واقع همان علتی بود که باعث شد حزب کمونیست در آگوست 1991 کودتا کند و خودش و شوروی را به کام فروپاشی بفرستد. این کودتا با انگیزه حذف گورباچف رقم خورد. از 1985 که گورباچف به قدرت رسیده بود، تحولاتی پدید آورد که در نهایت حزب را به این نتیجه رساند تا سوپاپش را حذف کند. اما در معادلات خود دچار اشتباه شده بود. گورباچف دیگر یک سوپاپ نبود. دریچه ای شده بود که مردانی را همچون بوریس یلتسین را وارد کرملین کرد.
رئیس وقت کا گ ب (سرویس امنیتی شوروی) و چند نفر از سران ارتش سرخ معروف به سران هشت کار سازماندهی کودتا را بر عهده گرفتند. آن ها دستور دادند گورباچف و خانواده اش را در ویلای خود در کریمه، محاصره کنند. کودتا آگوست 91 با همین محاصره آغاز شد. همزمان تانک های ارتش در خیابان های موسکو حرکت کردند و نیروهای کودتا شروع به دستگیری گسترده مخالفان خود نمودند.
سران کودتا سعی داشتند میخائیل گورباچف را وادار به استعفا کنند و در نتیجه این استعفا شرایط را به زمان بعد از کودتا برگردانند. زمانی که هیچ سوپاپی وجود نداشت. اما اشتباه اصلی سران کودتا آنجا بود که خطر اصلی را از جانب گورباچف می دانستند. درحالیکه گورباچف مهره سوخته تاریخ بود. تمام برنامه های اصلاحاتش نقش بر آب شده بود. از اصلاحات اقتصادی اش گرفته تا نتیجه مذاکراتش با آمریکا. دیگر هیچ کسی برای حرف های او تره هم خرد نمی کرد. هیچ پایگاه مردمی نداشت.اما در عوض، بوریس یلتسین، اولین رئیس جمهور تاریخ روسیه که قدرت خود را مدیون گورباچف بود، توان مقابله با این کودتا را کسب کرده بود.
اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در آگوست 1991 در یک نقطه عطف تاریخی قرار داشت. اما نه نقطه عطفی که به زحمت بتوان آینده آن را پیش بینی کرد. زنگ خطر سقوط شوروی همان موقع به صدا درآمد که دیوار برلین فروریخته بود اما مدیران خوش بین شوروی کر بودند و نشنیدند که جهان به راهی غیر از سوسیالیسم می رود. حزب کمونیست راهی جز رهسپار شدن به موزه های تاریخ را ندارد. کودتای آگوست 1991، یکی طولانی ترین کودتاهای تاریخ که سه روز به طول انجامید، بیشتر شبیه دست و پا زدن لاشه شوروی بود. تلاش آخر ژنرال های پیر برای احیای یک کشور فرتوت.
همانطور که پیش بینی میشد، یلتسین با تمام قوا به صحنه آمد و مردم را هم با خودش به صحنه آورد. هر ساعتی که میگذشت تعداد طرفداران یلتسین (بخوانید مخالفان کودتا) بیشتر می شد. کار به جایی رسید که حتی دادستان کل روسیه هم صف هواداران یلتسین ملحق شده بود. دیگر سران کودتا، دستورات شان خریداری نداشت. تانک های ارتش که مردم در مسیرهایشان روی زمین خوابیده بودند، یکی یکی عقب نشینی کردند. این اولین باری بود که ارتش شوروی داشت در برابر خواست مردم تسلیم میشد.
هرچند که گورباچف بعد از شکست کودتا نجات یافته بود و به دستور یلتسین به موسکو آورده شد اما در باطن یک سیاستمدار پوشالی بود. عنوان دبیرکلی یک حزب منحل شده را یدک می کشید. مجله تایمز که روزگاری از گورباچف بعنوان مرد سال یاد کرده بود حالا با لقب تمسخر آمیز "حاکم بی کشور" خطابش میکرد.
سرانجام گورباچف تصمیم گرفت با امضای استعفایش، پایانی برای این تراژدی طولانی باشد. تراژدی سرخی که روزگاری این افتخار این را داشت حداقل در نیمی از سرزمین های این کره خاکی سروری کند.
اما چرا این اتفاق افتاد؟ چرا کشور شوراها با همه عظمتش فروپاشید؟ از زمانی که گورباچف حکم دبیرکلی را دریافت کرد، تا زمانی که سقوط پرچم سرخ شوروی از فراز کاخ کرملین را نظاره گر بود، حدود شش سال فاصله داشت. در این شش سال چه اتفاقاتی افتاد که رژیم کمونیستی شوروی را رهسپار تاریخ کرد؟
اغلب تحلیل گران، علل فروپاشی شوروی را در زمان حکومت گورباچف جستجو می کنند. یعنی اگر گورباچف نمی آمد، فروپاشی شوروی یا اتفاق نمی افتاد یا حداقل با چندسال تاخیر رخ می داد. انتخاب گورباچف به دبیرکلی، چه یک انحراف و اشتباه بوده باشد و چه یک استراتژی جدید، بهرحال شوروی را به مرز فروپاشی نزدیک تر کرد. در آن زمان، نیاز به انتخاب یک رهبر از نسل جدید واقعا حس می شد. دو دبیرکل حزب قبل از گورباچف، سیاستمداران فرتوتی بودند که فقط چند ماه توانستند در کسوت پیشوای شوروی ایفای نقش کنند. کشور به یک رهبر باانرژی و به ثبات مدیریت احتیاج داشت. سران حزب گورباچف را مرد میدان دیدند و انتخابش کردند. همان انتخابی که خودشان را به گورستان تاریخ فرستاد.
اما گورباچف به گفته بسیاری از تحلیل گران به هیچ وجه به دنبال تضعیف رژیمش نبود. او واقعا به ایدئولوژی کمونیسم ایمان داشت. اما دلش برای مردم هم می سوخت. واقعا در قامت یک اصلاح گر اوضاع ظاهر شد و تمام توانش را بکار برد تا کشور شوراها را اصلاح کند. اما اصلاحاتش جوابگو نبود. واضح است که راه میانه رویی را انتخاب کرد و بهمین دلیل نتوانست نه حمایت کمونیست های محافظه کار و نه مخالفان رژیم را از آن خود کند. البته اصلاحات ظاهری او در ابتدای کار حمایت و انگیزه مردم را برانگیخت. اما با ادامه کشمکش هایش با آمریکا و بلوک غرب، راه امید بر همگان بسته شد.
اصلاحات گوباچف البته بسیار چشمگیر بودند. او بخاطر نقش عمده ای که در پایان بخشیدن به جنگ سرد داشت، جایزه صلح نوبل را هم برده بود. او اولین پیشوای شوروی بود که موفق شد با رئیس جمهور آمریکا یک توافق گسترده سیاسی امضا کند. همان توافقی که داشتن هرگونه موشک هسته ای میانبرد را برای هر دو طرف ممنوع می کرد.
او همچنین با سران دیگر کشورها نظیر مارگارت تاچر در انگلیس هم روابط نسبتا خوبی برقرار کرد اما زمانی که در دسامبر 1991 داشت کاخ کرملین را ترک میکرد، نه تاچر بود که به او خوشامد بگوید و نه ریگان، رئیس جمهور آمریکا. هر دوی این سیاستمدرانی که از حسن نیت گورباچف استفاده کردند تا سناریوی پایان شوروی به دستان خود گورباچف بنویسند، در هنگام استعفایش حتی دستی هم تکان ندادند. تاچر قدرت را در انگلستان به حزب رقیب واگذار کرده بود و ریگان هم با پایان یافتن دوره ریاست جمهوری اش، از کاخ سفید بیرون رفت.
اصلاحات گورباچف شامل مسائل داخلی هم می شد. او در ابتدا بسیاری از زندانیان سیاسی را آزاد کرد و ممنوعیت انتشار بسیاری از رسانه ها را از بین برد. بدین ترتیب امیدهای از بین رفته مردم یک بار دیگر زنده شده بود. همان امیدهایی که با دیدن صحنه قفسه های خالی فروشگاه های موسکو در اواخر دهه هشتاد، بازهم ناامید شدند.
گورباچف هر پلن اقتصادی ای که بکار می بست و هر برنامه اصلاحاتی که می ریخت به در بسته می خورد. شاید به همان دلیل که نویسنده کتاب مقبره لنین بیان می کند. جامعه مثل یک ارگانیسم زنده می ماند. مثل بدن یک انسان که اگر از یک حدی بیشتر بیمار و آلوده باشد، از بین می رود. جامعه مثل یک ماشین مکانیکی نیست که هر زمان نیاز به تعمیر داشته باشد، بتوان آن را اصلاح و تعمیر نمود. گاهی یک کشور برای حیات دوباره نیاز به بازسازی ساختاری دارد. ساختارها باید تغییر کند تا یک ارگانیسم جدید پدید آید. جامعه جدیدی که با ساختارهای جدید بتواند راه اصلاحات را در پیش بگیرد. اصلاحات ظاهری هرچه قدر هم حساب شده باشند، اگر در یک ارگانیسم بیمار صورت بگیرند، راهی از پیش نخواهند برد. در نهایت به مرگ آن ارگانیسم منجر خواهند شد. برای نجات باید به تغییر ساختارها تن داد.
این نکته ای بود که شاید گورباچف تازه موقع رفتنش از کرملین فهمیده بود. برای همین زمین بازی را برای رقیب ساختارشکنش یعنی بوریس یلتسین خالی گذاشت تا شاید اون بتواند حداقل روسیه را از این منجلاب نجات دهد
با آرزوی بهترین ها
مسعود فهیمی، مرداد 1401