نمیخواهم درباره عکاسی صحبت کنم. اما این ماجرا تجربهای است که از عکاسی به یادگار دارم و هر جا که بروم، با من هست.
روزهای اول عکاسی، میدیدم که عکاسها چقدر روی دیافراگم لنز حساسیت دارند، اما من بدون دانستن هیچچیز درباره این موضوع، دوربین را روی حالت اتوماتیک میگذاشتم و عکس میگرفتم و از عکسهایم لذت هم می بردم. به قول معروف: «کردم، شد!»
با خودم میگفتم من یک لنز خیلی ارزان دارم که تصویر 50 میلیمتری را برایم تولید میکند. چرا این عکاسها اینقدر پول میدهند که لنزهایی بخرند فقط با دیافراگم بازتر؟ عجب آدمهای نادانی هستند! چقدر پول اضافی دارند! مگر همین لنز کارشان را راه نمیاندازد؟ یک حس «خود-زرنگپنداری» و «خود-داناپنداری» هم بر من حاکم بود و به سادهدلی این عکاسها میخندیدم و به زرنگی خودم آفرین میگفتم.
اما کمی بعد فهمیدم که اصلا کل ماجرا حول همین دیافراگم میچرخد. فهمیدم «چیزهایی هست که نمیدانم» و اگر هر کاری را بدون علم به این چیزها انجام بدهم و در ظاهر به مشکل بر نخورم، صرفاً به خاطر این است که مشکلات را نمیبینم یا صرفاً به خاطر خوششانسی، آن مشکلات هنوز برایم پیش نیامدهاند.
موقع ورود به هر کار جدید، فکر میکنیم وسواسهای آدمها در آن کار بیهوده است و ما که بیرون گودیم، بهتر میفهمیم و با حذف اضافاتی همچون دیافراگم، خیلی سریع به مغز داستان می رسیم. هرکاری وسواسهایی نظیر دیافراگم دارد. متاسفانه فرهنگ «کردم شد» این وسواسها را به کنار میگذارد و میگوید: من بدون توجه به تمام این اصول، کار را کردم و شد!
اما خودمانیم. این بار که سراغ کار جدیدی رفتیم، کمی بیشتر بخوانیم، و حداقل آگاهانه وسواسها را کنار بگذاریم و بدانیم دیر و زود باید به سراغشان برویم. با «کردم شد» خداحافظی کنیم.