قبل از شروع لازم هست دو مطلب را اعلام نمایم: اول اینکه این مطلب ممکن است حاوی لودادن داستان باشد و دوم اینکه من به ندرت فرصت می کنم سریال ببینم و این سریال به توصیه دوست و همکارم محمدرضا طهرانی و البته تعدد نظراتی که از سایر دوستانم شنیدم توجه ام رو به خودش جلب کرد. به خودم گفتم قسمت به قسمت میبینم و هر جا احساس کردم موضوع من نیست دیگر ادامه نخواهم داد و این شد که الان قسمت دوم فصل دو این سریال هستم.
البته که انصافا دوران قرنطینه در همت من برای دیدن یک سریال چند فصله به نسبت یک فیلمی که حرفش رو طی 2 ساعت میزند و به تفکر وامیدارد، اصلا بی تاثیر نبوده و نیست.
این دومین سریالی بود که بعد از دروغ های کوچک و بزرگ که همین جا نظرم رو در موردش گفتم، شروع کردم و به خاطر شروع سال کاری شلوغی که دارم این روند پس از فصل یک کندتر شده است و الان قسمت دوم فصل دومش هستم.
ترجیح می دادم که بعد از اتمام کل سریال، در مورد آن بنویسم اما با حجم مفاهیمی که در این قسمت های پشت سر گذاشته اشاره شده، همین الان هم حرف برای گفتن زیاد هست.
بعد دیدن این دو سریال متوجه شدم اتفاقا برخلاف سلیقه و انتخاب ارجح من به فیلم به جای سریال، فرصتی که در قسمت های متعدد یک سریال به وجود می آید فرصت بسیار مناسبی برای ارایه مفاهیم و مطالب بیشتری برای یک نویسنده قهار و آگاه است تا ظرف مهیا و خالی بیننده را پر کند و به او فرصت هضم مطالب را در گذر زمان و به تناسب مهلت های زندگی اش بدهد و این مزیتی است که مقاومت من را در این مدت در برابر سریال ها، تا حد خوبی در هم شکسته است.
اولین موضوعی که در این سریال با آن مواجه شده ام تمایز بین موجوداتی است در ظاهر بسیار شبیه، برخی انسان و برخی ربات و ساخته و تحت کنترل تام خالقین خود. تمایز بین مهمان های متمولی که به دنبال فرصتی می گشتند تا به نام تفریح، هر کاری خارج از هرگونه حد و مرز، انجام دهند، هر کاری که در سایه های تاریک خود در دنیای واقعی پنهان می کردند تا به عقوبتی ناخوشایند آن دچار نشوند، عقوبتی فردی و یا اجتماعی و این امکان در بستر میزبان هایی ممکن شد که ربات بودند و تمام احساس ها و دردها و رفتارها و اندیشه ها و گفتارشان برنامه ریزی شده بود و البته در سریال مدام دیالوگی تکرار می شود که بیننده را آماده انقلابی در روند سریال می کند: "این لذت های خشونت آمیز، پایانی خشونت آمیز دارد".
کمی از سریال که می گذرد، متوجه می شوم به نظر می رسد همه چیز در کنترل خدایان نیست و میزبان ها خاطراتی را به یاد می آورند که نگاهی فراتر از نقش فعلی آنها را داراست و اینجاست که تعداد معدودی از آنها در رابطه هایی که با هم برقرار می کنند و در مورد آنچه که حس می کنند، خاطراتی که به یاد می آورند و نگهداری و کنارهم قرار دادن آنها، با یکدیگر حرف می زنند(اشاره به کارکتر میو در سریال دارم)، راز دنیایی را برملا می کنند که قرار نبود به خاطر بیاورند زیرا هر بار خدایان آثار آن را پاک می کردند اما اثراتی از آن باقی می ماند و همین جاست که خودآگاهی ربات ها شکل می گیرد و در نهایت، کار دست خدایان می دهد.
در سریال اشاره ای به اثر مونولوگ ذهنی دو کارکتر اصلی (دلورس و میو)سریال دارد که ابتدا می اندیشند صدای خالقشان(آرنولد) هست و جلوتر که می رود متوجه می شویم این صدای خودآگاهی خود کارکتر می باشد که به خدایشان نسبت می دادند و درک این مطلب خود آگاهی جدیدی را برای این دو کارکتر به همراه دارد.
در ربات ها دو آرزوی انسانی به صراحت به چشم می آید:جاودانگی و تغییر سریع باور و ارزش و انگیزه در تقابل با محیط. جاودانگی که مرگ را منفورمان کرده است و به هزاران تقلا می کوشیم تا اثری در این دنیا از خود به جا بگذاریم و تغییراتی که هر چند خواهان آنیم، اما به تناسب شخصیت هر کداممان ماه ها و سال ها و گاه یک عمر طول می کشد و این در حالی است که میزبان های سریال به سرعت می توانند به آن دست پیدا نمایند که به شخصه به داشتن این امکان حسادت می کنم.
یک دیالوگی در سریال هست که کنجکاوانه منتظرم تا در قسمت های بعدی آشکار شود، دیالوگ مدیر عامل پارک هست که می گوید انگیزه مهمان ها با انگیزه هیئت مدیره فرق می کند.
بسیار خب، همین جا نقطه ی توقف میگذارم تا با اتمام دیدن سریال، این مطلب را در انتشار دومی بتوانم ادامه دهم.
و جمله پایانی من در این انتشار یادآوری این لذت پیش و بیش از همه به خود است که از داستانها و روایت هایی که در قالب یک دروغ ساخته و پرداخته ذهن بشری،که اعماق پیچیده انسانی را به نمایش می گذارد، فوقالعاده لذت می برم و سریال دنیای غرب تامین کننده این لذت در من است.