بالاخره خدا را شکر انتظار ما به سر رسید و قسمت دوم فیلم Dune یا تلماسه آقای ویلنوو اکران شد. من شخصا تا وقتی که برای قسمت اول به سینما رفتم نمیدانستم که قرار شده فیلم به صورت دو قسمتی ارائه بشود (و تا جایی که یادم هست تبلیغات فیلم هم چنین چیزی را لو ندادهبودند). دیدن قسمت اول و بعد از آن خواندن کتاب اول و اصلی مجموعه کتاب تلماسه باعث شد که به حکمت این تصمیم پی ببرم. البته دیدن فیلم Dune آقای لینچ هم بیتاثیر نبود! گویا حکایت فیلمناپذیری کتاب از قدیم در هالیوود بوده و دلیل اصلی هم محتوای پیچیده کتاب و روابط پیچیده فضای آن عنوان شده. آقای لینچ کل کتاب اول مجموعه را در یک فیلم با زمان کمی بیش از دو ساعت ارائه کرد که چیز دندانگیری از آب درنیامد (گرچه به نظرم نیمه دوم فیلم خیلی بد نبود). عزیز دل آقای خودورفسکی هم پیش از آن (و در حقیقت پیش از ظهور موج عملیتخیلی امثال جنگ ستارگان، بیگانه و غیره) در دهه ۷۰ میلادی به دنبال ساخت یک فیلم ۱۴ساعته! بر مبنای کتاب تلماسه آقای فرانک هربرت بوده که داستان جالبش را در مستند Jodorowsky's Dune میتوانید ببینید. آقای ویلنوو اما عاقلانه و پاورچین پاورچین وارد این مهلکه شد. بنا بر چیزی که ایشان در مصاحبههایی گفته، از سالها پیش آرزوی فیلم کردن این کتاب را داشته که به مرور به آن رسید. بعد از ساخت فیلم اول قرار بود که به شرط توفیق در گیشه (تو بخوان فروش ۲ تا ۳ برابر هزینههای تولید) فیلم دوم هم ساختهشود. و چه خوب که این اتفاق افتاد و از همین الآن مژده که گویا قرار است فیلم سومی بر اساس کتاب دوم مجموعه در برنامه تولید قرار بگیرد.
حال یک دوره کنیم و ببینیم که چه دیدیم. ابتدا سه سال پیش کارگردان در فیلم اول زمین شطرنج پیچیده و حساس آراکیس را نشانمان داد، بازیگران بزرگ و کوچک دنیای سیاست دنیای تلماسه را به ما معرفی کرد و چند حرکت اولیه بازی را هم برایمان رو کرد. اما حقیقتا در خماری بازی اصلی ماندیم! مقدر شد که سفر دوم ما به سیاره جذاب آراکیس این بار دقیقا از همانجایی شروع شود که فیلم اول را به پایان بردیم. پیوستن پُل آتریدیس و مادرش بانو جسیکا به fremenها (یا به قول ترجمه خوب آقای فروتنفر، حرهمردان) پس از کشتن جامیس (که حکایت پیوند تقریبا مرید و مرادی پل و جامیس هم خود خیلی جالب است و مژده که چندبار دوباره جامیس را خواهیمدید).
از اینجا به بعد خطر لو رفتن داستان (spoiler alert)!
فیلم عملا در چهار فصل ما را از پیوستن پُل به حرهمردان تا امپراتور شدن او با خود همراه میکند. اول چالشهای پذیرفته شدن پُل بین حرهمردان. دوم سفر به سیاره Giedi Prime و آشنایی با فیضروثا و آغاز فرمانروایی او بر آراکیس. سوم سفر پُل به جنوب آراکیس و چهارم شروع جنگ، شکست هارکوننها، مبارزه تنبهتن پل و فیضروثا و برافتادن امپراتور.
جذابترین قسمت فصل اول به نظرم صحنه سوار شدن پل بر شیئحلود بود. با اینکه قبل از دیدن فیلم شنیده و خواندهبودم که صحنه جذابی از آب درآمده، اما رسیدن کرم به پل و افتادن پل روی بدن کرم غولآسا همراه با آن حس تعلیق در اینکه آیا میشود یا نه نتیجه جالبی از آب درآمدهبود.
فصل دوم که از نظر بصری به شدت زیبا و ترسناک بود. چیزی میان فیلمهای پروپاگاندای نازیها و کابوسهای با کیفیت نیمه شب را برایمان تصویر کرد. اعتراف میکنم که اصلا دوست نداشتم این فصل به پایان برسد چرا که سراسر جذابیت بصری بود. از تصویربرداری با دوربین مادون قرمز برای نشان دادن اثر خورشید سیاه (و چه شاهکاری آنجا که خواهران بنهجسریت وارد اتاق تماشای مبارزه گلادیاتوری میشوند و در معرض نور خورشید سیاه لباسهایشان در چند قدم سفید میشود)، تا نشان دادن معماری فاشیستی استادیوم، معرفی شخصیت فیضروثا، رژه سربازان و سفینهها، و همچنین رویارویی فیضروثا با بانو مارگو فنرینگ! خلاصه که از یک طرف جذاب و از طرفی هرسو که رفتم جز وحشتم نیفزود!
در فصل کوتاه سوم که ما عملا با آخرین قدم از تغییر شخصیت پل روبهرو هستیم. جذابیت این بخش روی تغییر بازی بازیگر نقش پل و همچنین تغییر اساسی رابطه پل با چانی میچرخد. خودم به شخصه به خلسه رفتن و برگشتن پل با اشک چانی را خیلی دوست داشتم. و خب بدانیم که خیلی از بدبختیهای مردمان دنیای تلماسه از همینجا شروع میشود (که امیدوارم در فیلم سوم ببینیم). اما موبرتنسیخکنندهترین (یا به قولی برگریزانترین) صحنههای این فصل(و شاید کل فیلم)، ورود پل و سخنرانی در گردهمایی حرهمردان در جنوب آراکیس است. فیلمبرداری از بالا و نشان دادن فوج فوج جمعیت حرهمردانی که به صورت آیینی دور هم جمع شدهاند و از یکسو تشنه انتقام و مبارزه با هارکوننها هستند و از سوی دیگر تکلیفشان با این غیرآراکیسی غیرحرهمرد تازه و پر سر و صدا مشخص نیست. صحنههایی که از بالا گرفته (مثل ورود پل به ساختمان جلسه یا آن جمعیت عظیم در حال دعا) عالی هستند و هم پیشرفت داستان و هم بازی تیموتی شالامه خوب و جذاب از آب درآمده.
در فصل چهارم که حدودا سی دقیقه هست و پر از اتفاقات پشت سر هم و چیدن میوه دو فیلم و حدود ۵ ساعت تماشا. تصاویر جنگ (هر چند به نظرم کوتاهتر از حد انتظار) از حمله موشکی گرفته تا فرود آمدن شیئحلودهای عظیمالجثه بر ساردوکارها و سربازان هارکونن جذاب و درگیرکننده هستند. از نظر بصری اما من اتفاقات سفینه امپراتور را خیلی پسندیدم. نحوه نشان دادن صندلی امپراتوری با آن نوری که از بالا به صندلی میتابید و چیدمان آدمها در برابر امپراتور و در آخر تلاش نمادین بارون برای رسیدن به تخت امپراتوری. داستان هم با مبارزه دو جوان تشنه قدرت زیر نور زیبای خورشید آراکیس به پایان نزدیک شد. و البته که مشابه فیلم اول تمامکننده فیلم چانی بود و قاعدتا که شخصیت محوریترش را در فیلم سوم با هم نظاره خواهیمکرد.
فیلم ترکیب خیلی خوبی از داستان جذاب از یک کتاب پرفروش و پرطرفدار (با مضامینی از انتقام، انقلاب، کشمکشهای سیاسی و به قول معروف در ژانر space opera)، تصاویر خوشرنگ و لعابی که آقای ویلنوو به همراهی جناب فریزر درآوردند، موزیک آقای زیمر و بازی پخته تمام نقشهای اصلی (به جز جاهایی استیلگار) به ما ارائه میدهد. اینها و البته در کنار علاقه شخصی بنده به آقای ویلنوو (چه به خاطر فیلمهای معروفش مثل Arrival و Blade Runner 2049 و چه مهمتر به خاطر فیلمهای کمتر معروفش مثل Incendies و Polytechnique) در کنار هم باعث شد که من خیلی از دیدن چندباره فیلم چه در سینما و چه در خانه لذت ببرم.
اما بعد از غور کردن در مورد آنچه دیدم، جذابیت اصلی و درونمایه ارزشمند فیلم (و مشخصا با الهام از کتاب) به نظرم بازگشت به دوگانه جبر و اختیار است. در دنیایی که نسلهاست در آن بنهجسریتها بین سلسلهها و خاندانهای مختلف وصلت ژنتیکی میبندند و همچنین کنترل افکار، ادیان، روایتها و اعتقادات را در دست دارند، در دنیایی که به واسطه بودن لاندِزرات و توازن قوا بین سلسلهها و خانوادههای سلطنتی یک موازنه چندهزارساله برقرار است، طمع یک امپراطور و با همدستی یک بارون، تعادل و توازن را به هم میزند و این شروع داستان برای ماست (با تمرکز بر شخصیت پل) تا ببینیم جبر و اختیار ما را به کجا میرساند. این رفت و برگشت از جبر به اختیار و برعکس برای من فوقالعاده جذاب از آب درآمده. از یک طرف خیلی از حوادث و شخصیتها کاملا از قبل مشخص، برنامهریزی شده و جبری به نظر میرسند و از سویی به راحتی میبینیم که تصمیمهای افراد کلیدی داستان چگونه جبرگرایی را به سخره گرفته و اختیار را به صورتمان میزند.
مثلا حرهمردانی که سالها زیر ظلم و ستم هارکوننها بودند تا اینکه یک بیگانه بیاید و از ایمانشان به آمدن مسیحایشان (سوء)استفاده کند و عملا به دست نیروهای خودشان بر دشمن فائق آیند. حال آنکه خود نیروی کافی، فناوری و جنگاوری را یکجا داشتند اما باور جبریشان به آنها اجازه شروع انقلاب را نمیداد (و جالبتر اینکه با تمرکز بر استیلگار دیدیم که کمکم و با اختیار سرنوشت جبریشان را پذیرفتند). یا مثلا خود شخصیت پل که نوجوانی بود که مشتاق قدرت و بازیهای سیاست نبود. اما سرنوشتش (که شاید بتوان گفت مادرش با حامله شدنش برایش رقم زد) باعث شد اول یک غریبه بیخانمان و بیتاج و تخت شود. و در اوایل زندگی بین حرهمردان مجبورانه با سرنوشت جدیدش راحت بود و به عنوان یک سرباز فِدایکین دنبال مبارزه با هارکوننها بود. اما به مرور و به واسطه اشاره گرنی هالک در خصوص سلاحهای اتمی و همچنین صحنه نمایشی که مادرش در آراکیس چید از اختیارش استفاده کرد و سرنوشت خود و همه را زیر و رو کرد.
و بالاخره ترهات پایانی
غیر از تعریفها و تمجیدات بالا اضافه کنم که انتخاب بازیگر فیلم خیلی جواب داده. خود من شخصا مثلا به انتخاب بازیگر شخصیت پل و چانی در فیلم اول شک داشتم اما دیدم که انتخاب هر دو خوب جواب داد. تنها شخصیتی پردازشش رو به آخر فیلم کمی عجیب بود، استیلگار بود. خصوصا آن لسانالغیبی که بعد از نبرد پل و فیضروثا پراند، کمدی و نابهجا. همچنین پرورش شخصیتهای زن داستان (مهمتر از همه چانی و بانو جسیکا). کلا به نظر میآید که شخصیتهای زن را آقای ویلنوو خیلی خوب برجستهتر و نامنفعلتر از کتاب کرده. و چه تصمیم عاقلانهای برای متولد نشدن آلیا خواهر پل (بر خلاف کتاب) که شخصیت ایشان را نگه داشتیم برای فیلم بعدی.
و انتقاد دیگری که دیدم جاهایی مطرح شده انتقاد به جا از عدم استفاده از بازیگران خاورمیانهای/شمال آفریقایی برای نقشهای اصلی حرهمردان است. و البته انتقاد دیگری که بعد از نوشتن این پست به یادم آمد، بعضا شلختهبازی در زبان مکالمات هست. در خیلی از صحنهها (خصوصا در مورد حرهمردان)، بازیگران به زبان خاص مردمان خود با هم صحبت میکنند اما در مکالمات هارکوننها با هم (مثلا در روز تولد فیضروثا) یا کورینوها با هم (مثلا امپراتور و دخترش) همه به انگلیسی (که معلوم نیست زبان مردمان کدام سیاره هست) با هم صحبت میکنند (حال خصوصا مقایسه کنید با فیلم اول و صحنههای قربانی کردن انسانها در سیاره Salusa Secundus و چانهزنی نیرو گرفتن از ساردوکارها). البته حدس شخصی بنده این است که بازیگران این نقشها شاید خیلی توانایی ارائه دیالوگ به زبانی دیگر را نداشتند.
خلاصه و در مجموع که دست مریزاد آقای ویلنوو و همکاران. چشم و دل آن نوجوانی که ساعتهای زیادی را به بازی Dune 2000 پرداخت بدون اطلاع از کتاب جذاب تلماسه و بعدا دنبال معنا و مفهوم شخصیتهای آن دنیا به سینما آمد را ربودید. بر همین فرمان بران آقای ویلنوو.