معمولا زمانیکه هیاهوی زیادی پیرامون برخی فیلمها شکل میگیرد با شک و تردید فراوان به سراغشان میروم. نه فقط از این جهت که نمیتوان به تبلیغات گستردهای که کمپانیها میلیونها دلار خرج بالا بردن فیلمهای پرستارهشان کردهاند، اعتماد کرد؛ بلکه به این خاطر که حتی مخاطبین هم در مواجهه با این فیلمها گاهی ناخودآگاه سوار موج از پیش شکل گرفته میشوند و درادامهی تائید سخنان بقیه، تحسینهایی تقلیدشده و اغراق آمیز از فیلم ارائه میدهند.
در این میان اما، گاهی که درمیان انباشت فیلمهای جریان اصلی، مطلبی دربارهی فیلمی کوچک و مهجور میخوانم یا دوستی فیلمی به من توصیه میکند که حتی اسمش را نشنیدهام، جایی در درونم مطمئنم که با فیلم خوبی طرفم.
شادی (happiness 1998) به دسته دوم تعلق دارد. البته شاید نام فیلم در لیست "آزاردهندهترین فیلمهایی که هرکسی تحمل تماشایش را ندارد" به چشمتان خورده باشد، اما بعید است در مباحث سینمای رایج و بدنه نامی از آن شنیده باشید.
شادی به کارگردانی و نویسندگی تاد سولوندز، لیست ستارگانِ مشهور بلندبالایی ندارد. شاید آشناترین نام در این میان فیلپ سیمور هافمنِ فقید باشد. با این وجود تمام بازیگران فیلم در جایگاه خود به خوبی درخشیدهاند و حتی در نقشهای فرعیتر توانستهاند از پسِ باورپذیرساختن هرچه تمامتر کاراکترها بربیایند.
شادی فیلمی است در ژانر کمدی سیاه که به هجو زندگی مدرن و گرفتاری انسان در مناسبات آن میپردازد، و گاه تیغ هجو آن، چنان برّنده میگردد که شاید به ناراحتی و آزردگی مخاطب منجر شود. اما در هر محصول هنری هرچه تیغ نقد تیزتر باشد، همانقدر که درد بیشتری وارد میکند، پیامش را هم قویتر بر جان مخاطب مینشاند. فیلم با نماهای روشن و رنگهایی که در اکثر صحنهها از شدت سرزندگی چشم را میزند، بیشترین هجو را به زندگی آدمهایی که در درون پوسیدهاند وارد میکند.
ساختار فیلم شخصیت محور است که درقالب اپیزودهای متعدد، به تدریج آدمهای قصه را بهم متصل کرده و درنهایت تصویری جامع از روابطشان به دست مخاطب میدهد. شاید نقطه اشتراک همهی شخصیتها درنهایت توهم یکسانشان از شادی است. توهمِ اینکه شادی با متر و اندازههایی که جامعه به ما دیکته میکند قابل دست یابی است و میتوان آن را در چارچوبی کوچک جاداد و برای همیشه حفظ کرد.
دراین خصوص کاراکترهای فیلم چند دسته میشوند. برخی همچون مونا(مادر) و تریش(یکی از سه خواهر) الگوهای جامعه را کورکورانه دنبال کردهاند و برای خود زندگیای ساخته اند مطابق تک تک معیارهای یک زندگی موفق و شاد. شوهر خوب، فرزندان سالم و یک خانه رویایی که باغچهی حیاطش پر است از رزهای قرمز زیبا. مونا و تریش هردو درنهایت به نقطهای میرسند که باید با بحرانی که در پسِ زندگی به ظاهر شادشان نهفته بوده است روبرو شوند. و دراینجاست که مبهوت میشوند که آخر چگونه و چرا آنها؟ کجای این زندگی خطکشی شده نقصی داشته که به چنین نتیجهای منجر شده. برخی کاراکترها هم مانند جوی(خواهر کوچکتر) و دوست پسرش که آن دو را در نمای درخشان آغازین فیلم میبینیم، در تلاش برای رسیدن به خواستههایشان که مطابق الگوهای رایج نمیباشد از طرف جامعه طرد شده و برچسب "رقت انگیز" بر پیشانیشان میخورد. درنتیجه هرچه عرصه برآنها تنگتر میگردد دست و پای بیشتری برای یافتن ذرهای عشق و شادی میزنند و در این راه ممکن است حتی جان خود را بگیرند. و اما دسته آخر شخصیتهایی همچون بیل، اَلن یا کریستینا هستند که درنتیجه فقدان ویژگیهای یک انسان موفق و سرخوردگیهایی که از طرف جامعه دریافت کردهاند، عقدههای فراوانی در درونشان رشد کرده و فقط منتظر فرصتی هستند تا همهی عصبانیت و سرخوردگیهایشان را بر سر کسی خالی کنند. دراین خصوص میتوان به سکانسی اشاره کرد که بیل که خود یک روانشناس است در خوابهای خود رویای این را میبیند که همراه با اسلحهاش به پارک سرسبز محلهشان رفته و مردم بیخبر را در کمال آسودگی سلاخی کند.
بیل عنوان میکند وقتی از این رویا بلند میشود تا چند دقیقه همچنان خوشحال است، اما فقط تا زمانیکه به یاد میآورد به "واقعیتی" که در آن زندگی میکند برگشته است. این میل به نابودی یا آزار دیگران در شخصیتهای گوناگون فیلم تکرار میشود. شخصیتهایی که در پسِ ظاهر موجه و آرامشان انباشتی از نفرت و آرزوهای سرکوب شده نهفته است. یکی از جنبههای حیرت انگیز فیلم همین پرداخت کاراکترهایش است. به گونهای که ما میتوانیم با یک پدوفیل، یک آزارگر یا حتی یک قاتل همذات پنداری کنیم. این البته همان ویژگیای است که این فیلم را تا این حد آزاردهنده میکند. وقتی فیلمی واقعیت را کاملا عریان در صورتمان میکوبد و نشانمان میدهد که ما هم میتوانیم شبیه هرکدام از این کاراکترها شویم، ترس سراپایمان را فرامیگیرد. و فیلم همینجا موفق میشود تا تلنگرش را به مخاطب بزند. اینجاست که به یاد میآوریم جنایتکاران مشهوری را که به عنوان شیطان مسلم میشناسیم، همه انسانی بیش نیستند، و هر انسانی از جمله خود ما توانایی تبدیل شدن به یکی از همین آدمها را داریم_اگر که در توهم شادی خودساخته مان غرق شویم.