saman sardari
saman sardari
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

پیدایش دکمه لباس


بعد( دکمه دوربین دار ) از گذشت چند سال به علت توسعه مسافت توزیع روزنامه، با دوچرخه این كار را انجام می دادند و روزنامه فروشان با ركاب زدن و فریاد (روزنامه خبرهای روز) تمام سربالایی های خیابان ها را طی می كردند تا این كه موتورهای مخصوص دوچرخه (كه در جلوی فرمان موتور نصب می شد و با كشیدن طنابی كه به جای استارت یا هندل موتورهای فعلی عمل می كرد روشن می شد و با اهرمی به چرخ جلو متصل بود( خودکار دوربین دار ) و در سربالایی ها از آن استفاده می كردند) وارد گود شد و باز فریاد روزنامه فروشان هر روز رأس ساعت ۴ خیابان های تهران را پر می كرد و خوانندگان را فرامی خواند.
هر كس سعی می كرد زودتر از چاپخانه ای كه روزنامه را چاپ می كرد بیرون بیاید، شاید چندتایی بیشتر بفروشد. وضع نابسامانی بود. هرروزه بین روزنامه فروشان اختلافی پیش می آمد، مثلاً این كه چرا در محلی كه من روزنامه می فروشم آمده ای؟ و... تا این كه تصمیم گرفتند هر كس منطقه ای را برای خود داشته باشد.
این كار انجام شد و روزنامه فروشان پس از طی مسافت چاپخانه تا محل خود و فروش در مسیر، در محلی كه میز كوچكی قرار داده بودند مستقر می شدند و ۲ نشریه ای كه چاپ می شد را روی میز می گذاشتند و رهگذران تیتر روزنامه را می دیدند و هرازگاهی یك نفر یك روزنامه می خرید. تا این كه موتورهای گازی آمد و برای سهولت كار از موتور استفاده كردند و مسیر هر كس محدوده آن قرار گرفت و منازل و ادارات را روزنامه می دادند و مازاد روزنامه ها بر سر میز كذایی گذاشته می شد و به فروش می رسید. بعد از این كه روزنامه ها و نشریات زیاد شدند و آن میز كوچك جوابگو نبود، مجبور شدند میز بزرگ تری بگذارند.
در سرما و گرما و برف و باران همچنان ادامه كار می دادند و حالا فقط روزنامه عصر نبود كه صبح ها هم روزنامه چاپ می شد. نشریات دیگر مانند زن روز، كیهان بچه ها، جوانان، خواندنی ها و دیگر نشریات كه تعدادشان زیاد شد، از آنجا كه برف و باران با حال و جنس نشریات سازگار نبود، میزها با كمی تغییر، تبدیل به كیوسك شدند. در هر گوشه شهر كیوسكی با ابعاد متفاوت و با شكل های مختلف دیده می شد و فروشندگان مصمم و با عشق و علاقه خاصی ادامه كار می دادند و رسالت خود را در رساندن نشریات به دست مخاطبان، انجام می دادند.
بعد از انقلاب، عده ای سودجو در حاشیه خیابان ها كیوسك هایی مستقر كردند كه همه چیز به جز وسایل فرهنگی به فروش می رساندند و شهر با وضع غیرمطلوبی مواجه شده بود. این بود كه شورای انقلاب تصمیم به جمع آوری آنها گرفت و تمام كیوسك های غیرمجاز را كه فروشنده مطبوعات نبودند جمع آوری كرد و تصمیم به همگن كردن كیوسك ها گرفته شد. شركت ساماندهی در زمان آقای كرباسیان به نمایندگی شهرداری تهران قراردادی تنظیم كرد كه كیوسك های مطبوعاتی ماهیانه باید اجاره بدهند و ظاهر كیوسك ها تغییر كند و هم شكل شود. اما این كار بدون كارشناسی انجام شد: كیوسك نگهبانی را به جای كیوسك فروش جراید ارائه كردند و كیوسك داران موظف به خرید این كیوسك ها شدند... اینك می بینیم كه روزنامه ها در سطح شهر در پیاده روها گذاشته شده است و امید است با طرح جدید كیوسك های مطبوعاتی هم به زیبایی شهرمان و هم به عرضه مطلوب نشریات كمك كنیم.
● دكه های آشنا در ینگه دنیا
هفته پیش رفتم باز نیویورك و برگشتم. نیویورك شلوغ كه مرا به یاد تهران می اندازد، هم كلافه ام می كند هم می كشاندم دنبال خودش توی آن صداها و رنگ ها و بیلبوردهای بزرگ. اما جادوی نیویورك توی آن بیلبوردهای غول پیكر نبود، نه حتی توی آن شب های شلوغ زنده، و نه در لوندی های خیابان پنجم.
جادوی نیویورك برای من در لحظه ای بود كه برای اولین بار در فرنگستان دكه روزنامه فروشی دیدم. در بلاد غربت اصولاً روزنامه و مجله و آدامس و شكلات( ساعت مچی دوربین دار ) را در سوپرهای خیلی كوچك می فروشند، توی انگلیس می گفتند نیوز ایجنسی. اینجا هم همان بقالی های كوچك. اما توی خیابان های نیویورك، دكه های روزنامه فروشی كنار خیابان بودند، همان طوری كه من می خواستم. آن طوری كه انگار كنار دكه روبه روی كافه نادری ایستاده باشی تا ببینی كارنامه جدید آمده یا نه، آن طوری كه سر پارك وی مكثی كنی تا تیتر روزنامه های صبح را بخوانی و بعد یك جامعه یا این اواخر یك شرق بخری و به خانه نرسیده تمامش كنی.
نیویورك جای خودش را توی دلم باز كرد، تنها به خاطر دیوانگی خیابان هایش و به خاطر دكه های روزنامه فروشی. اما آن بو، بوی روزنامه و مجله تازه، حتی توی دكه های نیویورك هم نبود. عصر پنجشنبه های روی میز امروز اما همان بو را می دادند. من دیوانه نیستم، شاید هم هستم، اما باید آن هواها را زیسته باشی تا بدانی یك لحظه، یك ثانیه- در ساختمان چهار ام آی تی- می تواند تمام تهران را، تمام دكه های روزنامه فروشی را، كافه شوكا را ، نادری را، كتاب فروشی های انقلاب را، آن روزها را، همه چیز را دربر بگیرد و در خودش جا بدهد.
ذهن آدمی حجمی دارد اعجاب انگیز. همه دنیا توش جا می شود انگار، و زمان، زمان موجود بی معنی و خنده داری است وقتی كه می توانی دو دنیا را و گاهی سه دنیا را موازی زندگی كنی و هیچ كس هم نداند . زمان می آید و توی تنم كش می آید، لحظه ها دراز می شوند، به درازای تمام روزهایی كه نبوده ام تا از دكه روزنامه فروشی میدان ونك روزنامه بخرم، به درازای تمام شب هایی كه نبوده ام تا پیش از خوابیدن كلك و كارنامه بخوانم...

دکمه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید