با سلام و احترام
از اول در سیستم آموزشی این مملکت جایگاهی نداشتم، این بود که تلاش کردم تا جایگاهی برای خودم در این سیستم اشتباه، ایجاد کنم. من در خانواده ای بزرگ شدم که درس در اولویت اول آن بوده و هست. آرزوی پدر و مادرم حرکت فرزندانشان در لبه دانش و تغییر دنیا بوده و هست. از هر چیزی در زندگیشان زدند تا ما در این مسیر موفق شویم. قطعا این هدف مسیرش از نمرههای درخشان در مدرسه و دانشگاه میگذشت. اینکه ما شاگرد اول شویم قطعاً وظیفه ما در راستای رسیدن به این هدف بزرگ بود. اما من علاقه ای به نمره گرفتن نداشتم. من همانقدر که در کلاس مفهوم را میگرفتم و میتوانستم از آن استفاده کنم برایم کافی بود. اساتید گرانقدر هم لطف نموده و متن فرمایشاتشان و البته تمام مراجع درسی را واو انداز در امتحان از ما میخواستند. پر واضح است که در این سیستم حتی اگر هم میخواستم نمره بگیرم، نمیتوانستم. این بود که من هیچوقت شاگرد اول نبودم. و خب وظیفه ام را به عنوان اولین گام انجام ندادم. من اشتباهی نکرده بودم، فقط روش خودم را داشتم. چیزی داشتم که سیستم اصلا برنمیتابید! خلاقیت...
با حرف اساتید مخالفت میکردم، هر چیزی را قبول نمی کردم، در امتحان برداشت خودم را مینوشتم، اینها چیزهایی نبود که ارزش باشد. ارزش نوشتن خط جزوه بود.ارزش حفظ کردن شماره صفحه کتاب بود.حتی مدارس تیزهوشان(سختکوشان) امتحانش بر اساس حفظیات بود و تحلیل افراد برایش ارزشی نداشت. خلاقیت جایگاهی نداشت. مخالفت های من تا جایی ادامه پیدا کرد که همکلاسیهایم در دبیرستان مرا پارادوکس صدا میزدند!
به واسطه برادرم با جشنواره خوارزمی آشنا شده بودم، او توانسته بود موفق شود. بلاخره در این سیستم خلاقیت کش من کور سویی از امید پیدا کرده بودم، بلاخره جایی بود که خلاقیت ارزش حساب میشد . دروازه های بهشت را پیدا کرده بودم. با وجود مخالفتهای شدید برادرم، پدر و مادرم که بهشت مرا مانند جهنمی که در آن زندگی میکردم میدانستند، پیش دانشگاهی که بودم در این جشنواره شرکت کردم. از بد روزگار آن سال دبیر جشنواره خوارزمی از هم نسلهای اساتید ملا لغطی بود. این فرد در مرحله آخر این جشنواره با توجیهی مثال زدنی!!! که خودش یک متن توصیف دارد! طرح مرا لایق اول تا سوم کشوری ندانست. و من چهارم کشوری شدم. مزایای بنیاد نخبگان را از دست دادم و برگشتم به همان جهنم قبلی. فرصتی برای کنکور نمانده بود. منکه همه پتانسیلم را برای خوارزمی گذاشته بودم چیزی برای کنکور نداشتم.ولی چون ریاضی بودم قبول شدن در دانشگاه در رشته مورد علاقه ام آنقدر هم سخت نبود. فقط دانشگاهاش آنکه میخواستم نمیشد.
دانشگاه همان جهنم قبلی بود با این تفاوت که یک آبسردکن در این جهنم بود. به مراتب آپشنی بسیار عالی بود. چون حداقل بود.
بعد مدتی که دیگر رمقی برای جنگیدن در من نمانده بود و در یک حلقه فرسایشی گیر افتاده بودم، به اصطلاح تسلیم شده بودم. جرقه ایده ای که میتوانست مرا از آن خلصه لعنتی نجات دهد به ذهنم زد.
یک استارت آپ! دروازه ای دیگر از دروازههای بهشت. جایی که قواعدش را از صفر میتوانستم خودم بنویسم!
اگر با اطلاعاتی که الان از موبایل و تلفن های هوشمند دارید 30 سال پیش به شما پیشنهاد سرمایه گذاری در خط تولید آن را میدادند چه میکردید؟
من ایده ای به ذهنم رسید که تکنولوژی آینده را میساخت و آن از دستان من و آدمهایی که میشناختم برمیآمد البته نیاز به تلاش و ابزارهای زیادی داشت ولی ما میتوانستیم. گروهی ساختیم و شروع کردیم ما فکر میکردیم استارتآپ مثل همان قصه های معروف از زیرپله به جایی رسیدن و این حرفاست اما اینگونه نبود!
اگر بخواهید استارآپی را راه بیاندازید یعنی یک شرکت دانش بنیان را با تمام یال و کوپالش باید بر دوش خود بکشید و به اصطلاح بازاری "بی مایه فتیره" و به زبانی دیگر شما به سرمایه اولیه نیاز دارید. ما هم که آهی در بساط نداشتیم، بعد از ماه ها تلاش آن گروه که ISQM نام داشت از هم پاشید.
من شکست های زیادی را تجربه کرده بودم و تقریبا استاد شکست خوردن شده بودم، شکست ها با تمام تلخیها، دلشکستنها و نا امید شدنهایش درسی بزرگ برای من داشت:
"در انجام پروژههایت نه از موفقیتها زیادی خوشحال شو و نه از شکستهایت زیادی ناراحت."
این جمله دیگر ملکه ذهنم شده است و حلال تمام مشکلاتم.
منکه تازه دروازه بهشت را پیدا کرده بودم به این آسانی رهایش نمی کردم. من و دو نفر دیگر از ISQM این برند را در ذهنمان زنده نگه داشتیم برایش تلاش کردیم با دست خالی، عالی نشد اما طبق برنامه تا جایی که میشد پیشرفتیم. اولین فاز طرحهایمان که راه افتاد باز مشکل معروف"بی مایه فتیره" گریبانگیرمان شد اینبار نه برای حفظ گروه. برای ماندن در بازاری که رقبا مایه دارند و فتیر نمیشود. شتاب دهندهها هم که قربانشان بروم! سرمایهگذارن نیز در وضع فعلی جز زل زدن به دوربین و سکوت همچون سیامک انصاری کار دیگری نمیکنند. بخواهم دراینباره هم حرف بزنم خودش یک متن طولانی میشود!
سرتان را درد نیاورم آقای وزیر، ما سه برادر بودیم یکی را که خدایش بیامرزد، دومی کچل شد و پا به فرار گذاشت، اکنون روزگار خوشی در آنسوی مرزها دارد و من مانده ام در این ملغمه عشق و امید و نا امیدی. چه شما این متن را بخوانید و چه نخوانید من تمام تلاشم را برای بقای ایده هایم میکنم ولی واقعا خسته کننده است. من برای دکتر ستاری نامه زدم، برای رئیس قبلی سازمان بازنشستگی که رویکرد حمایت محوری داشت نامه زدم(یک نفر هم کار میکرد برکنار شد) اما جوابی نگرفتم.شاید رفتن به آنسوی مرزها کاردرستی باشد. شاید بهشتی که دنبالش میگردم آنجا باشد.اما وظیفه من تلاش است و من با این نامه تلاشم را برای حفظ امید میکنم.
یاحق
به سایت ما هم سربزنید: ترفندشاپ