نیچه‌ی جوان
نیچه‌ی جوان
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

اعدام با بند ناف


در میان ذهن بی ادراک و جسم ناتوان خود، به دنبال جواب معما های در ذهن خود می‌گردم.
جوابی که شاید، هیچگاه به دست نیاید و همه در این نمایشنامه پوچ، سیاهی لشکری هستیم برای شلوغی صحنه.
بعد از غرق شدن در مرداب افکار برای خروج از تشویشی عظیم در اعماق روحم، به تابوتی نیاز دارم تا قبل از رسیدن به این جهان و دمیدن اکسیژن در ریه‌هایم، مرا سربه‌نیست کند‌.
بیشتر از هر زمانی به این شب شوم بد بینم.
می‌دانم خیالم حریف گردن کشی های قلبم نمی‌شود.
از بیراهه می‌ترسم، از فراموشی میترسم، از ذهن مشتوش می‌ترسم، از متن های مجهول می‌ترسم.باید در این جهانی که سودای حضوری اجباری در آن را دارم، برای افسونگری دقایق تلاش کنم.میدانم که تلاش فقط جدالی برای زنده ماندن است‌.
زنده ماندنی تحقیر آمیز که من ناخواسته و به اجبار به آن تن داده‌ام.
از این گودال پر از آب و تنگ و تاریک، انتظار می‌کشم.
انتظاری برای شروع، ظهور، رهایی.
نمیدانم چه چیز انتظار مرا میکشد. از زمانی که نطفه کوچک و حقیری بودم و برای لذتی کوتاه، در دل رسوایی شب، تبدیل به این موجود حقیر و ناتوان شدم، انتظار می‌کشم تا به جامعه‌ای از زیبایی و زشتی ها قدم بگذارم.
جامعه‌ای که باید خود را در آن رشد دهم و در غیبت بند ناف، به دنبال نان باشم.
بعد از چشم گشودن، سوغات معصومیتی با خود خواهم آورد و این معصومیت، به دست افکاری که به من تحمیل خواهد شد، تبدیل به سلاح کشتار میشود یا عشق ورزیدن؟
از صدای همهمه‌ای که هر لحظه، عروج مرا به دنیایی ناشناخته بشارت می‌دهد، واهمه دارم.
بین چیستی و گریز معلق مانده‌ام و همچون، پروانه‌ای که به تازگی از پیله رها شده، فقط بال و پر میزنم.
نمیدانم در انتهای این انتظار، چه سرنوشتی منتظر است.
در میان گرسنگان برای تکه‌ای نان خواهم دوید و یا از میان ثروتمندان، زندگی عاری از دغدغه خواهم داشت.
نمیدانم در آخرته این انتظار چیست.
شاید موجودی معلول و ناتوان باشم که رویای دویدن دارد.
شاید جنگ‌زده‌ای کشوری باشم که آروزی صلح‌ دارد، شاید قبل تولد، در نزاع با آب و تاریکی، بند ناف به دور گردنم هجوم آورد و محدودیت را نصیب من کند.
از نجوای گوش خراش انسان‌ها، بیم دارم، زیرا من نیز روزی به این بیم تبدیل خواهم شد.
واقعا چه چیز در این کره‌ای آبی رنگ مرموز، انتظار مرا میکشد!
نمیدانم چه چیز مرا نقص میکند. شاید یک قهرمان مشهور و یا یک فرد منفور باشم.‌
لنز زندگانی وارونه است.
از دید موریانه‌ها، ریشه درخت، شاخ و برگ آن است. نمیدانم دیدگاهم چه خواهد شد، نیک یا شر. یک ژنده‌پوش سیاه پوست یا یک کت و شلوار پوش غربی.
یک رزمنده‌ای مذهبی از خاورمیانه یا یک سرخ پوست استرالیایی.
من یک انسان خواهم شد. با یک چالش سخت برای پذیرش شهروندی در این جهان گُنگ،
انسانی خواهم شد تا بین تابوشکنی و یا کسی که از این تابو محافظ خواهد کرد، یک طرز فکر را برگزینم.
در این دنیای که زبان و گویشی خاص، منتظر است، من نیز آماده‌ای رهایی هستم. برای ستم، لذت، مرگ، اغوش، بوسه.
نام این سرزمین مجهول که انتظار مرا میکشد چیست؟
ای زندگانی ، ای پوچ‌ترین، پوچ تاریخ. این کاخ نمادین را باد ویران می‌کند و از حفاظ آهنین افکار نفوذ میکند، تا در اعماق فکر هر فرد، انقلاب کند.
انقلابی برای بیداری و خود باوری، و ترسیم شجاعت در مغزها.
این مغز ها به تُنگ های شباهت دارند که کل سال را در طاقچه زندگانی خاک می‌خورند و فقط در روز‌های خاص از آن استفاده می‌شود.
این یکی از خصایص انسانی است.
رنگ‌ها، صداها، دره‌ها، کوه‌ها، دریاها، همگی فقط مرزی برای جدایی است.
این بشریت زیر یک پرچم و با صلح باقی نمی‌ماند، زیرا هیچکس یک فکر را دارا نیست و مدام در حال نقد و سرکوب افکار دیگری است.
این زندگانی میراثی بی ارزش است از گذشتگان.
سینه به سینه نفرت همراهم خواهد بود یا یک سنت شکن خواهم شد، برای پیدایش مهر در سلطنت خشم.
انسان‌ها مجهولند، خیلی مجهول.
شناختن این موجودات، حتی کار شیطان و خدا هم نیست.
ای آینه‌ها، مرا از خودم پنهان نکنید. منعکس کنید سه‌جلد سیاه انسانی را، من نیز انسان خواهم شد.
انسانی خواهم شد تا استخوان بشکنم. استخوانی که سال‌ها قبل بعد از مکیدن شدن به دست پلیدی های انسانی، در ویرانه زندگانی دفن شده بودند.
اینجا عشق را قبل قدم گذاشتن به دنیا، با وابستگی به بند ناف به ما آموختند، و باید تا ابد به یک چیز وابسته باشیم، حتی اگر نیازی به آن نداشته باشم.
انسان، نیاز به وابستگی دارد، این توهم وابسته بودن است که هر موجودی را سرپا نگه میدارد، تا همین مرا مردد کند برای دنیا آمدن.
من سرکوب‌ را قبل از به دنیا آمدن با پیشی گرفتن و سرنگون کردن دیگر اسپرم ها آموختم و طعم شیرین قدرت را چشیدم.
فصل تازه زندگانی که بوی شیرین جهانی نو را میدهد، به من ثابت خواهد کرد، تا به جای گوش سپردن به نصیحت‌های حوصله سر بر، با خورد شدن استخوان‌هایم، تجربه کسب کنم.
چه زمانی که نطفه کوچک بود و چه حالا که در این کیسه آب، تنگ و تاریک، سلطنت میکنم، موقت بودن هر زمان و مکانی را درک کرده‌ام.
چرا باید برای حضور در مکانی که ندامت به شرافت آن شبیخون میزند، ذوق داشته باشم؟
انتهای این قائله در زندگی آدم ها چیست؟
تباهی؟
اینها مدت ها پیش تباه شده و در میان کالبد های خود به یک مرده‌ای که حیات را خوار میداند تبدیل شده‌اند‌.
انتهای این قائله چیست؟
عشق؟
اینها مدت هاست عشق را در نغمه های شبانه نان، فروخته و آسایش را در قمار زندگانی باخته‌اند.
ما چیستیم؟
یک مرده، یک زنده‌ی بی مصرف، یک انسان معلق در سوال!
ما هنوز درگیر چیستی مانده‌ایم.
این جهان سراسر پر از مجهولیت است و پشت نقاب لبخند، انبار دار درد های موقت و بی حاصلی هست که بدون مبدا و مقصدی، گاه گاه مهمان دل‌ها میشود و تلنگری غم انگیز به وقت شادی برایم است.
من مانده ام با کلی بارو های نامعلوم.
ستاره سقوط نمی‌کند، ماه عاشق نمیشود و سهم هر دو سیاهی شب و آسمان است.
من همان سیاهی پشت ستاره و ماه زیبا هستم.
این لگد های محکم، و ناله‌ای که حضور من را بشارت میدهد را به زودی فراموش میکنم و در این سرزمین ناشناخته، یک موجود گُنگ خواهم شد، لعنت به زندگانی که اجبار است. زیرا میخواستم موجودی جز این دوپایان باشم.

بند نافنمایشنامهپادکست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید