سلام به همه عزیزان.
امیدوارم حال همگی خوب باشه و بهتر از قبل باشیم...
مجدد چند ماهی نبودم؛ این مدت کماکان بیشتر سرم با عکاسی و درسهای دانشگاه گرم بود. بگذریم...
توی این پست نمیخوام از روزمرگیها صحبت کنم، بریم سراغ اصل مطلب.
گاهی اوقات در خلق و انتشار یک اثر هنری (مثل یک کار عکاسی) شرایطی پیش میاد که شاید خود عکس به تنهایی نتونه مفهوم و منظوری که میخواستیم رو برسونه. این جور اوقات، برای عکس عنوان میذاریم و نهایتا متن غالبا کوتاهی به عنوان استیمنت (توضیحات اضافه) در کنار عکس میاریم.
بعضی وقتها یه کپشن کوتاه هم نمیتونه حقِ مطلب رو ادا کنه... اون موقع هست که شخصا خودم به عنوان کسی که زمانی دست به قلم بود، تصمیم میگیرم برای عکسم، یک متن بنویسم و عکس رو با اون متن منتشر کنم تا هویت و مفهومش، به درستی به مخاطب منتقل شه.
توی این پست اولین عکس و نوشتهم رو باهاتون به اشتراک میذارم؛ امیدوارم مورد پسند باشه...
این اثر عکاسی و متن همراهش رو به عنوان یک اثرِ واحد درنظر بگیرین :)
بعضیها آخرین خاموشهایند!
در قعر جمعیت، رسوب کردهاند؛ به امیدِ تاباندنِ تاریکی بر جهانِ تاریکِ اطراف؛ جهانی که میتوانست روشن باشد...
آخرین خاموشها هیچگاه نمیخواهند چراغِ ذهنِ خاموششان را روشن کنند... مهم نیست چقدر حقیقت روشن است؛ چقدر باطل واضح است؛ برایشان اهمیتی ندارد!
حتی اگر تمام اطرافیانشان روشن شده باشند؛ ولو آنهایی که در گذشته همکیششان بودند، به روشنایی پیوسته باشند؛
حتی اگر پنجرهی چشم و دلشان، تنها پنجرهی تاریک دنیای پیرامون باشد؛
باز هم اصرار به خاموشی دارند.
زیرا از روشنایی هراسانند؛
یا به عمرشان، جز خاموشی، چیزی ندیدند...
و یا ادامه حیاتشان، در گروِ ادامه خاموشیست!
و روشناییِ پنجرههای زندگیمان، بزرگترین ترسشان شده.
خاموشها به خاموشی خو گرفتند و روشنایی را، گمراهی خود میپندارند؛
گویی از تاریکی مَسلکی ساختند و هر کس را که در این تاریکی جرقه روشنایی بزند، کافر میپندارند!
تو به من بگو...
به چشمی که به دیدنِ سیاهی عادت کرده، چگونه روشنی بیاموزم؟ چگونه بگویم در تاریکی نمیتوان چیزی دید؟
چگونه بگویم حقیقتِ آن سوی خاموشی را؟
آخرین خاموشها را نمیتوان به روشنایی نزدیک کرد؛ میسوزند! تابِ روشنی ندارند.
آنان خیال میکنند، ما روشنها، هیچگاه نمیتوانیم با نورِ تک پنجرهی کوچکِ خود، این شبِ تار را مبدل به سحر کنیم. خیال میکنند «سحر ندارد این شبِ تار»...
اما نمیدانند!
نمیدانند که شاید نتوانیم در دل شب سحر بسازیم؛ اما درخششِ کوچکِ تک پنجرههایمان، به هم میپیوندند و آسمانی پُر ستاره میسازند... آسمانی که غربت شب را میشکند تا به انتظار طلوع بنشینیم.
و طلوعی که نزدیک است... زیرا طرد شدنی نیست :)
-محمد محسنی؛ بهمن 1401 -
نظرتون چی بود؟ عکس رو دوست داشتین؟ ایده کلی ترکیب عکاسی و نویسندگی رو پسندیدین؟
خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم :)
پ.ن 1: با تشکر از ساجده براتی و سعید کریمی نسب عزیز بابت کمک و مشورتشون در نگارش این متن.
پ.ن2: شماره بعدیِ گالری عکاسیم و توضیحاتش در راهه!
پ.ن3: بابت تاخیر و یا عدم پاسخگویی به کامنتهاتون واقعا عذر میخوام. این مدت خیلی درگیر درسهای دانشگاه بودم، در اسرع وقت از اولین پستم شروع میکنم و کامنتهای جامونده رو جواب میدم.
به امیدِ پایانِ خاموشی
سایر پستهای عکاسیِ من: