امروز اتفاق جالبی برایم افتاد و باعث شد کمی به فکر فرو بروم. اتفاق بسیار سادهای که خیلی چیزها را برایم روشن کرد و سبب شد کمی بیشتر فکر کنم و در پنج دقیقه حسی را تجربه کردم که شاید یک سال یا بیشتر آن را تجربه نکرده بودم؛ البته قبل از این که این مطلب را کامل بخوانید، بدانید که نمیخواهم یک مسئله ساده را بزرگ کنم یا خیلی عرفانی و مثل بعضی از اساتید قانون جذب صحبت کنم، بلکه این مطلب تنها تفکر و اندیشه من بوده است.
ماجرا از سرماخوردگی بسیار ساده شروع شد، از شب قبل که بعد از تمرین سخت در باشگاه سوار ماشین شدم و زیر باد کولر رفتم. بعد از این که به خانه آمدم آن جا هم کولر روشن بود. خلاصه که سرما خوردم و روز بعد به درمانگاه رفتم. طبق معمول که دکترها آمپول و سِرُم تجویز میکنند. دکتر سِرُم و آمپول تجویز کرد.
برروی تخت دراز کشیدم، تا سِرُم تمام شود. همانطور که برروی تخت دراز کشیده بودم و به چراغ بالاسرم خیره شده بودم. چندین فیلم که این صحنه را نمایش میدهند به ذهنم آمد. با خودم کمی فکر کردم و گفتم: یه روزی که روی چنین تختی دراز میکشی و برای همیشه به چراغ بالای سر خود خیره میشوی!
کمی عمیقتر فکر کردم، با خودم گفتم اگر نفس بعدی، نفس آخرت باشد. جوری زندگی کردی بگویی که خداروشکر، کار تمام نکردهای نداشتم و از این زندگی نهایت استفاده را بردهام؟
بعد از آن به این فکر کردم که الان روی این تخت دراز کشیدم، چند سال یا اصلا چند روز دیگه ممکن است آخرین نفسم را بکشم. واقعا به دنبال چه چیزی هستم؟ میخواهم به کجا برسم؟ این همه حرص و جوش برای کار و برای پول درآوردن تهاش که چی؟ آخرش که به چی برسم؟ جواب به این سوالهاست که سبب میشود چگونه زندگی کنیم؟
اهنگ که چی از مهیار در ذهنم پلی شد که در بالا برای شما قرار دادم. نمیخوام ناامید باشم و بگم که زندگی بدرد نمیخورد و دیگه کار و تلاش نکنیم. اتفاقا بالعکس میخواهم بگویم بیشتر فکر کنید که به چه میخواهید برسید؟ به این فکر کنید که زندگی همین چند لحظه است، تا میتوانیم دل کسی را نشکنیم و جوری زندگی کنیم که از ما به خوبی یاد شود. جوری زندگی کنیم که اگر نفس بعدی، نفس آخرمان بود بگوییم که: خداروشکر من تمام سعی و تلاشم را کردم و به چیزی که خواستم رسیدم.