به صورت خیلی بدوی و شهودی و تا حدی سانتیمانتال فکر میکنم که قدرت در سازمان نباید متمرکز باشه. هم قدرت رسمی ناشی از جایگاه و هم قدرتهای ناشی از منابع دیگه مثل تخصص و دانش و فلان بهمان. میگم شهودی چون یادم نمیاد زیاد در این مورد مطالعه کرده باشم.
همیشه هم دچار شک هستم که مبنای این فکر چیه. به خاطر تجارب کودکیمه؟ یا چون از ابتدا اعتماد به نفس و اراده معطوف به قدرت نداشتم این ایده رو دارم؟ نتیجه تنبلیه؟ آیا حاصل جوگیری از ساختارهای سازمانی امثال اسپاتیفایه؟ ترس از تعارض و رقابته؟ مارکسیست نشده باشم؟
اما بعضی اتفاقات باعث میشه این ایده بدوی و شهودی و سانتیمانتال بیشتر در ذهنم روشن بشه. مثل ماجرای هرسمنت دیجیکالا، جوابیهها، حمایتها از جوابیهها و فلان و فلان و الی آخر. الان در اوج این ایده هستم که باید فعالانه تلاش کنیم که قدرت متمرکز نباشه.
هر چند که شک و تردید همیشه باهامون هست.