من محمد امین زرین فر هستم.
علاقه ام به ادبیات بود ولی از اونجا که ادبیات خوندن برام آیندهایی نداشت توی دانشگاه رشته مخابرات رو انتخاب کردم. علاقه ام هنوز به ادبیات کم نشده بود و تا ۲-۳ ترم اول تو هر صفحه از جزوههام حداقل یک بیت شعر پیدا میشد.
از ترم ۱ که رشته مخابرات رو شروع کردم وارد کار شدم و اولین تجربهام شمردن پیچ بود.
تا ۱ ماه تو شرکت فقط پیچ میشماردم و بعدها فهمیدم پیچ رو نمیشمرن و وزن میکنن.
سال ۹۰ تقریبا آخرین تجربه کاری من توی مخابرات بود.(شاید یک روز تجربه ام رو کامل و مفصل نوشتم) دلیلش هم این بود که وقتی هوآووی واد بازار ایران شد، تقریبا تمام شرکتهای مخابراتی ایران رو به تعطیلی رفتن و من تصمیم گرفتم از کار تو حوزه مخابرات بیرون بیام.
وقتی این تصمیم رو گرفتم تقریبا ماهی ۱۲۰۰ حقوق میگرفتم. اولین مخالفم پدرم بود چون همون زمان دامادمون شرکت مخابراتی داشت و بهم گفته بود ماهی ۲ تومن بهت میدم بیا پیش من کار کن ولی من نرفتم. گفتم از گشنگی بمیرم پیش اون کار نمیکنم. هیچ وقت دوست نداشتم وقتی به جایی رسیدم همه چیزم رو از کسی بدونم که داماد خانوادمون بود.
اون وقتا تب و تاب استارتاپ و این داستانا زیاد بود. منم ی چیزایی شنیده بودم. نمیدونستم اصلا چی هست. فقط میدونستم اونا که برنامهنویسن خوب پول در میارن و منم تصمیم گرفتم برنامهنویس بشم.
ولی دانشم تو نرمافزار در این حد بود که به یکی میگن ماشین یه چیزی داه میچرخه و اسمش لاستیکه
منم دستمو میزاشتم رو فرمون و میگفتم این لاستیکه؟
بگذریم...
یک سال و ۲ ماه مسافر کشی کردم وهمزمان سعی کردم برنامهنویسی رو از W3Schools یاد بگیرم.
زبانم افتضاح بود و کلمه کلمه از تو گوگل ترنسلیت میخواستم بفهمم جریان چیه.
یادمه ۱ ماه طول کشید تا بفهمم مفهوم کلمه Responsive تو نرمافزار چیه.
اولین جایی که سال ۹۲ در حوزه نرمافزار استخدام شدم شرکت لاوین بود که قرار بود برنامهنویس باشم ولی انقدر داغون بودم که بهم گفتن بهتره تو تست رو انجام بدی و به درد برنامهنویسی نمیخوری.
حقوقم هم ماهی ۱۵۰ هزار تومن بود ضمنا.
اینجا اولین جایی بود که با مقوله تست آشنا شدم. ولی یک حس پایین و دسته کمی داشتم چون برخورد بقیه با یه تستر این بود که هیچی نمیفهمه و نهایتا یه اندیوزر بدبختیه که دنبال یه لقمه نونه...
۴ ماه بعد از اونجا اومدم بیرون و دوباره رزومه دادم و تو مصاحبه شرکت گروه راهبردی خاک قبول شدم
اونجا هم داستان همین بود ولی تفاوتش این بود که آدم مهمی اونجا بود که همه زندگیمو مدیونشم و اون محمد درویشه
محمد درویش هم تقریبا همین نظر رو داشت که من توی تست بهتر هستم وکلی راهنماییام کرد و دلگرمی داد تا حس بد تستر بودن ازم دور بشه.
یادمه ساعت ۵ که میشد از شرکت میزدم بیرون و میرفتم آژانس با ماشین پدرم کار میکردم. یه روز آقای درویش بهم گفت چرا ساعت ۵ میشه از شرکت میزنی بیرون؟ کارتو دوست نداری؟ گفتم نه این طور نیست ولی حقوقم کمه و شبها میرم آژانس، برای همین زودتر میرم تا سریعتر بهش برسم.
گفتن چقدر در میاری درماه؟ گفتم حدود ۳۰۰-۴۰۰ هزار تومن. گفت من سعی میکنم حقوقتو همین قدر اضافه کنم ولی بمون و یادبگیر...
چی بهتر از این میشد برای من و از ماه بعد به جای ۷۰۰ هزار تومن حقوق، ماهی حدود ۱۱۰۰ حقوق میگرفتم و جدیتر داشتم برنامه نویسی و تست رو جلو میبردم ولی همچنان توی ذهنم این بود که من قراره برنامهنویس باشم و نه ی تستر...
تقریبا بعد از ۵-۶ ماه خودم دور برنامهنویس (فرانت اند) شدنم رو خط کشیدم چون مطمئن بودم برنامهنویس خوبی نمیشم. باید بیشتر یاد بگیرم و بعد سراغش بیام.
از یک طرف هم باگهای خوبی میگرفتم که هم به خودم روحیه میداد و هم برنامهنویسامون خیلی ازم راضی بودن. یادمه یه روز از گوگل کلندر یه باگی گرفتم که مجید عظیمی گفت (هولی شت).
اولین کسی که توی خاک پاداش دریافت کرد من بودم. خوب اون روز رو یادمه. اصلا باورم نمیشد. چون فقط ۴ ماه بود که توی خاک داشتم کار میکردم و وقتی محمد درویش گفت پاداش برای محمد امینه از شدت خوشحالی واقعا رفتارم برام قابل کنترل نبود و کلی خندیدم و ذوق کردم.
بعد از ۲ سال که تو خاک بودم حقوقم تا نزدیک ۲ ملیون هم بالارفت ولی به دلایلی خاک تعطیل شد و من مجبور بودم خاک رو ترک کنم. خیلی ناراحت بودم. حس یه آدمی رو داشتم که توی خاک بهش حال دادن و داشته کار میکرده و حالا که قراره برم بیرون باید چه گلی به سرم بگیرم...
روز آخر خاک واقعا برام گریه دار بود. فکر کنم مجید زندی و عرفان تحریری و سعید سی سختی خوب اون روز آخر منو یادشون باشه...
تازه چند ماهی بود ازدواج کرده بودم و بیکار شدنم برام خیلی سخت بود. هیچ کس منو نمیشناخت هیچ جایی رو نمیشناختم برای کار و هر جا میرفتم برای مصاحبه تقریبا با گردن کج و ملتمسانه میخواستم که منو استخدام کنن ولی از یک جایی به بعد خودم رو باور کردم و وقتی میرفتم مصاحبه سعی میکردم قوی بشینم.
تا اینکه یک شرکتی در رابطه با بورس قبول کرد که استخدامم کنه ولی تو روز اول کاری متوجه شدم که توی نرم افزارشون سود و زیان رو برعکس نمایش میدن و وقتی این رو به برنامهنویس ارشد شرکت که تقریبا همه کاره بود گفتم اول خندید و بعد از یه بررسی دقیق متوجه شد حق با منه و فردایی برای کار تو اون شرکت برای من وجود نداشت چون آخر وقت کاری بهم گفت لطفا از فردا نیایید. شما به در ما نمیخورید!
دوباره پروسه دنبال کار گشتن شروع شد ولی این اتفاق خیلی قویترم کرده بود. بیشتر خودم رو باور کردم و خیلی سریع دوباره تو شرکت ورانگر استخدام شدم. یادمه حدود ۴ ساعت مصاحبهام طول کشید ولی نهایتا همه منو پذیرفتن و من شروع به کار کردم. به یک سری دلایل شخصی نتونستم اونجا کار کنم. حس خوبی نداشتم و همون هفته اول اونجا رو ترک کردم و رفتم.
تو پروسه آموزش تو ورانگر یک خانومی بود که اسمش اروشا بود و از من خیلی برای مدیرم، خانم تهرانچی تعریف کرده بودن و ایشون هم این رو به من منتقل کردن و من باز هم روحیه گرفتم و قوی تر ادامه دادم. حالا دیگه فکر برنامه نویس شدن رو به کلی کنار گذاشته بودم و تمام تمرکزم روی این بود که یک منوال تستر خوب بشم.
بعد از ورانگر تو ۲-۳ تا شرکت دیگه کار کردم که از تعریف کردن تجربههاش میگذرم که بیشتر از این متن طولانی نشه...
آخرین جایی که بودم شرکت فن آوا بود. یادمه تو مصاحبه گفتم حقوق درخواستیام ۳۵۰۰ هست و مدیرمون که آقای امیر جلیل زاده بود این رو قبول نکرد و گفت برای منوال تستری خیلی زیاده ما همچین عددی نمیدیم. برنامه نویس ما اینجا ۲۵۰۰ میگیره. منم جوابم این بود که حاضرم اسنپ با ماشین کار کنم ولی با حقوقی که شما میگید کار نمیکنم...
از مصاحبه که اومدم بیرون، تقریبا ۲۰ دقیقه بعد مهندس جلیل زاده تماس گرفت و گفت ۳۳۰۰ حقوقتو میبندم چونه هم نزن دیگه...
و من ۳ مرداد سال ۹۶ وارد شرکت فن آوا شدم و تا اوایل بهمن ماه همه چیز عادی بود تا اینکه عباس مشایخ یکی از همکارام تو خاک باهام تماس گرفت و پیشنهاد کار تو کمپانی خارجی که خودش توش به طور ریموت مشغول بود رو بهم داد و من هم قبول کردم و از ۲۵ بهمن ۹۶ تا به امروز توی همین کمپانی دارم کار میکنم.
همیشه تنها حرف من توی کارم این بود که من به عنوان یک منوال تستر، مثل دروازه بان تیم هستم، همه تیمیهام تلاش میکنن برنده بازی باشن ولی من باید خیلی دقت کنم که گل نخورم تا زحمت تیمم هدر نره و از زمین بازی برنده بیرون بیاییم.
همیشه تمام تلاشم رو کردم که این حرف یک شعار نباشه و در عمل اثبات بشه.
همه اینا رو نوشتم که بگم گاهی وقتا وسط ی راهی پا میزاری که نمیدونی تهش کجاست. باید اینو یاد بگیری که جسارت تغییر رو داشته باشی. باید حرف گوش بدی و از تجربیات دیگران استفاده کنی.
هیچ وقت مرغت یه پا نداشته باشه...
اگر محمد درویش منو تشویق نمیکرد حتما از نرم افزار دل زده میشدم و الان نمیدونم چیکاره بودم.
و میخوام برای همیشه اینجا ازش قدردانی کنم.
میخوام از عباس مشایخ قدردانی کنم که منو باور داشت و منو به شرکتی معرفی کرد که توش کار میکرد و میدونم برای استخدام من کلی اصرار داشته و کلی ازم تعریف کرده و بعد از کار کردن با این تیم، کلی چیز بهم اضافه شد و کلی زندگیم تغییر کرد.