با سرعت از میان درختان گذشت.شاخه های درختان محکم به صورتش میخورد و صورتش رو زخم میکرد ولی در آن لحظه ذره ای اهمیت نداشت.او با نا امیدی با درختی برخورد کرد و محکم به زمین خورد.نفس نفس زنان در تاریکی غیر مانند شب به صدای خش خش برگ ها که هر لحظه نزدیک تر میشد گوش کرد.سعی کرد بلند شود ولی نمیتوانست.به پای دردناکش دستی کشید.تقریبا مطمئن بود که شکسته.ای کاش حداقل تفنگش پر بود.ناگهان دستش به فشنگ های روی زمین خورد.با خوشحالی آن ها را با سرعت تمام داخل تفنگش گذاشت.نمیدانست از کجا آمدند و چطوری آنجا بودند،فقط به یک چیز فکر میکرد.به صدای خش خشی که با سرعت نور به اش نزدیک میشد.تفنگ را به سرعت به سمت صدا بالا برد و دستش را روی ماشه گذاشت و فشار داد.بلافاصله تفنگ با زمین برخورد کرد.دستی که آن را نگه داشته بود غیب شده بود و دیگر هیچ چیز جز تفنگ نیمه پر روی زمین از وجود مرد ترسیده ای که روزی برای دفاع از خودش با آن اسلحهی تنها که روی زمین ول شده بود، به هیولایی که در تعقیبش بود شلیک کرد خبری نمیداد.
پی نوشت:نظرتونو بگین چون این یک قسمت از یک داستان بلنده?.
مانلی