فصل یکم :
از عرشه کشتی وارد اسکله شدم ، نسیم ملایمی که تا دقایقی پیش داشت بین موهای نارنجی بلندم میپیچید ناگهان شدت گرفت و موهایم را وحشت زده به هوا پرتاب کرد ، به اسکله کوچک و قدیمی و شکسته پکسته ایی که روی آن ایستاده بودم بودم نگاهی انداختم : یک اسکه چوبی و تنها کشتی کنار آن : مروارید سفید، کشتی از اسکله اوضاع بدتری داشت اما هر دو با هم پیر شده بودند و دوستان قدیمی بودند چون تنها کشتی مسافربری که به جزیره کرن هولم در ولز می آمد همین کشتی بود که بلیطش هفده پوند بیشتر نبود اما از سال 1911 تا امروز که 22 مارچ 1943 بود اسکله کوچک و محقر جزیره کرن هولم رنگ کشتی دیگری جز این آب پیمای پیر را ندیده بود ، به لباسان تنم نگاهی انداختم : پیراهن بلندی که دامنش تا بالای مچ پایم میرسید و روی رنگ آبی آسمانیش گل های افتاب گردان زرد رنگ آرام نشسته بودند ، یک جفت چکمه پلاستیکی پایم بود ، یک کلاه حصیری که در نسیم خنک و هوای به شدت ابری جزیره اصلا منطقی نبود و در نهایت یک کیف ساسمونت قهوه ایی رنگ که متعلق به پدرم بود و لباس ها و مقداری بادام زمینی برای توی راه درون آن بود ، صد متر جلو تر به سمت ساحل ، درست در محل برخورد امواج دریا و شن های ساحل تابلوی چوبی کوچکی بود که رویش نوشته بود : به کرن هولم خوش آمدید ، تابلویی که حتی جلبک هایی که به پایه اش چسبیده بودند از شدت پیری سیاه شده بودند ، مرغان دریایی بر فراز دریا پرواز میکردند و این منظره تنها با صدای موج ، درختانی که در نسیم میرقصند و بمب هایی که روی سر مردم ریخته میشدندکامل میشد ، به سمت درشکه ایی که در انتظار مسافر زیر پایه های صندلی درشکه چی اش علف روییده بود به راه افتادم ، تق - بوم! ، تق - بوم! ، تق - بوم! ، صدای کفشم روی چوب اسکله تداعی بخش صدای بمب هایی بود که سه روزپیشروی خانه های شهر برود استیرز (broad stairs) میریخت ، صدای پرواز پرندگان با صدای بمب افکن های آلمانی مو نمیزدند ، صدای خش خش درختان در حال رقص ، بی چون و چرا همان صدایی بود که دیشب موقع سوختن خانه شنیدم ، سوختن خانه مان ، سوختن خانه ایی که یک بمب آلمانی سقفش را سوراخ کرد و اگر من هم برای برداشتن آب از تلمبه از خانه بیرون نمیرفتم همراه با پدر و مادرم در آن خانه می سوختم ، خاله سارا با دامن پف کرده بنفشش ، موهای فندقی و پیراهن صورتی با آستین های سفیدش و عینک شیشه گردش تا چشمش به من افتاد گریه اشگرفتو از آن سوی ورودی اسکله و پشت میله های چوبی تقریبا فریاد زد : ماری ! ماری ! من اینجام ! ، «سلام خاله سارا» ، این را بدون هیچ احساسی گفتم ، چون هیچ احساسی نبود که احساس من را منتقل کند ، «ماری عزیزم ! حتما خیلی بهت سخت گذشته ! غذای کشتی که حالتو بد نکرد ؟ ، نگاش کن ! آخرین باری که دیدمت سال پیش بود ! ولی بازم خیلی بزرگ شدی ! به کرن هولم خوش اومدی ! اینجا کلی دختر و پسر همسن خودت هست ، حتما کلی دوست خوب پیدا میکنی!» ، با آستین اشک هایش را پاک کرد و با عجله دنبال چیزی گشت و ناگهان گفت : آها ! های درشکه چی ! ما رو ببر خیابون سینت لوییس ، درشکه چی که تقریبا بیست متر با ما فاصله داشت از روی صندلی اش بلند شد و کت و شلوار مشکی اش را مرتب کرد و با بی حوصلگی گفت : بفرمایید خانوم ! ، خاله سارا دست من را گرفت و من را به طرف درشکه کشاند و کمکم کرد تا از کابین بالا بروم و سوار درشکه شوم ، از پنجره میدیدم که درشکه چی با چهره عبوسش چمدان من را در صندوق پشتی درشکه میگذارد ، به رو به رویم نگاه کردم : طبیعت زیبای جزیره کرن هولم ولز، با آسمانی پاک از بمب افکن و جنگنده ، این شروع یک داستان جدیده ! یک عصر جدید از زندگی من !