خیلی گشنمه ! یه نگاه به ساعت کردم : یک ظهره ! پیتزا خوبه ؟ فردا که مدرسه ندارم مشقامم نوشتم بهتره برم به بابام بگم پیتزا بخره ! همینجور که داشتم راهرو رو طی میکردم که به اتاق کار بابام برسم به این فکر میکردم پیتزای گوشت بگیرم یا مرغ ، تو همین فکر بودم که ساعت شش بعد از ظهر رسیدم به محل کارم ژینا برام دست تکون داد و سلام کرد ، منم جوابشو دادم ، وقتی پشت میزم نشستم دیدم که ساعت تقریبا هشت صبحه پس پیتزای باقی مونده از دیشبو از کیفم در آوردم و شروع کردم به خوردن ، پیتزای سرد خیلی خوشمزه تره نه ؟ داشتم کتاب میخوندم که پسرم اومد پیشم و با شوق زیاد و چشمای گرد شده فریاد زد : یک جا رو پیدا کردم که میتونیم لوازم کلاس فوتبال ام رو از اونجا بگیریم ! منم از این اشتیاقش خنده ام گرفت و گفتم : باشه میریم ولی قبلش مشقاتو بنویس ! اونم یک نفس عمیق کشید و گفت : نوشتم تازه فردا هم مدرسه ندارم ، منم دیگه تسلیم شدم و با هم رفتیم یک فروشگاه بزرگ لباس تا برای جشن عروسیش لباس بخریم ، خوب خریدامونو کردیم و شام رفتیم پیتزا بخوریم که این شب خوب رو با یه شام خوشمزه تکمیل کنیم ! ، وقتی وارد مغازه اسباب بازی فروشی شدیم نوه ام با شوق دور و اطراف رو نگاه کرد ، انگار که یک ماهی رو بعد از بیست سال زندگی در آکواریوم در اقیانوس اطلس رها کرده باشی ! راستی مشقاشو نوشته که اومدم براش اسباب بازی بخرم ؟ ، یادم نمیاد ، هیچی یادم نیست ، این پسر کیه که کنارم داره به اسباب بازی ها نگاه میکنه ؟ نکنه ... نکنه ... ؟
فردا مدرسه ندارم و مشقامم نوشتم بهتره برم به مامانم بگم برای شام پیتزا درست کنه ...