من تو را در هر کجا باشی و باشم
خاطرم هست و می مانی تو یادم
گرچه تو من را نبینی و بخندی
خنده بر لب تویِ عکست می رسد آخر به دادم
سرنوشت من چنین شد که نبودی تو به راهم
منم یک زندانی شاد که با میل خودم من درحصارم
منم آن هشت ساله شاد که فکرش را نمیکرد
که از جبر مکان و ساعت و هر چشم تنگی
روزیِ خود را در این زندان ببیند