ویرگول
ورودثبت نام
mani majidi
mani majidi
خواندن ۶ دقیقه·۱۲ روز پیش

گلوله سربی فصل 14 - قسمت 1

فصل چهاردهم

گرد های فراموشی که برای انسان ها استفاده می شد روی خون آشام ها اثری نداشت مگر در زمانی که تشنه خون هستند و به حالت نادیا دچار شدند ، اما من تنها چیزی که همراه خودم ندارم همان گرد ها هستند ، نادیا همیشه یک کیسه همراه خود دارد که به قول خودش در مواقع اضطراری بتواند از آن استفاده کند ، اما قطعا نادیا در حالتی نیست که از او خواهش کنم یکم از گرد هایش به من بدهد ، پس چاره ایی ندارم جز این که فرار کنم و به قسمت رستوران فروشگاه بروم و ماتیاس را پیدا کنم و امیدوار باشم که کمی گرد همراه خود دارد ، نادیا ذره ذره به من نزدیک می شد و من خشکم زده بود ، ته چشمانش همان نادیای دوست داشتنی و مهربان بود ، اما الان نمیتوانستم به این دلخوش باشم ، قدم بعدی نادیا به سمت من باعث شد که جیب لباسش به گوشه یک میز سبک و کوچک گیر کند و میز کمی تکان بخورد و قوطی نوشابه روی میز زمین بیفتد و صدای نسبتا بلندی بدهد و حواس نادیا را به خود جلب کند . از این موقعیت استفاده کردم و با تمام توانم از در اتاق بیرون رفتم و شروع به دویدن در راهروی تاریک و بی انتهای بخش اداری کردم ، پشت سرم صدای جیغ نادیا را شنیدم و چند ثانیه بعد صدای برخورد محکم کفش هایش با زمین هم اضافه شد ، دستم را روی بی سیمم گذاشتم و سعی کردم با فیونا تماس برقرار کنم اما جز صدای نویز و خش خش چیزی به گوش نمیرسید ، آنتن نداشتم ! . حتی نمیدانستم باید به کدام سمت بروم که من را به رستوران برساند ، یا حتی نمیدانستم که ماتیاس هنوز در رستوران است یا وارد زیر زمین شده ، اما تنها شانسی که داشتم همین بود ، صدای قدم های نادیا داشت نزدیک تر میشد و من حتی جرات سر چرخاندن و نگاه کردن پشت سرم را هم نداشتم ، بلاخره راهرو به انتها رسید و من از در بزرگ و شکسته ایی که روی دیوار بود وارد فروشگاه شدم و قفسه های خالی را دیدم که در سالن ردیف شده بودند و رویشان خزه بسته بود ، سعی کردم تابلو هایی که از سقف آویزان شده را بخوانم تا بتوانم راهم را پیدا کنم : محصولات گیاهی ، غذاهای آماده ، تنقلات ، شوینده ، و بلاخره رستوران ! ، از بین قفسه ها راهم را به سمت رستوران ادامه دادم . انگار قفسه ها تمامی نداشتند و هر چه جلوتر میرفتم بیشتر سردرگم میشدم ، کم کم داشتم به تابلوی رستوران نزدیک میشدم و نفسم داشت کم می آورد ، تا بلاخره وارد مجوطه رستوران شدم ! ، صندلی های چوبی شکسته و میز های کهنه و شکسته که رویشان خزه بسته بود ، زمین از جنس پارکت بود و مثل تمامی رستوران های داخل فروشگاه ها تزیینات گرم و آرامش بخشی داشت ، اما خبری از ماتیاس نبود ، رو به ورودی رستوران ایستادم و به شنیدن صدای پای نادیا که هر لحظه نزدیک تر میشد و تماشای سیاهی بیرون رستوران ایستادم و منتظر بودم تا هر اتفاقی برایم بیفتد ، اما ... ناگهان صدای پای نادیا قطع شد و جیغ بلندی کشید ، با ترس و نگرانی فریاد زدم : نادیا ! و شروع به دویدن به سمت صدای جیغ نادیا کردم ، بعد از کمی دویدن بلاخره به نادیا رسیدم که داشت تلاش میکرد خودش را از دست ماتیاس نجات دهد ، ماتیاس او را از پشت گرفته بود ودستانش را دور نادیا حلقه کرده بود و داشت سعی میکرد او را آرام کند ، تا چشم ماتیاس به من افتاد گفت : از تو جیبش اون گرد لعنتی رو در بیار ! ، اما من خشکم زده بود و نمیتوانستم حرکت کنم ، ماتیاس گفت : منو نگاه نکن کوروش بدو تا هر دومون رو نخورده !!! ، سریع به سمت نادیا دویدم و دستم را جیبش فرو بردم و کسیه پارچه ایی کوچکی را از جیبش بیرون آوردم ، و نخ دور کیسه را پاره کردم و کمی از گرد قرمز رنگ را کف دستم ریختم ، کنار نادیا روی زانو هایم نشتسم و یک دستم را پشت سرش گذاشتم و دست دیگرم را که به گرد آغشته بود به دهان و بینی اش چسباندم ، نفس های داغش به دستم برخورد کرد و وقتی که نفسی را بالا کشید ، دست و پا زدنش آرام شد و چشمانش را محکم بست و دستانش از روی ساق دست ماتیاس رها شد ، ماتیاس در حال نفس نفس زدن گفت : اوه خدای من ! خوبی نادیا ؟ نادیا چشمانش را باز کرد و به ماتیاس نگاه کرد رد اشک روی گونه هایش بود و زیر چشمانش کبود شده بود ، گریه کرده بود ؟ ، دستش را گرفتم و تا من را دید محکم بغلم کرد و شروع به گریه کرد ! ، بغلش کردم و سرش را نوازش کردم و گفتم : هی چیزی نیست ، تموم شد ! ، سرش را روی شانه ام گذاشته بود و اشک میریخت ، ماتیاس روی زمین دراز کشید و نفس عمیقی بیرون داد ، به نفس نفس زدنش ادامه داد و گفت : تو سن 28 سالگی نمیتونم حریف یه دختر 16 ساله بشم !

***

بعد از گذشت چند دقیقه نادیا آرام شد و اشک هایش را پاک کرد ، ماتیاس داشت نقشه را نگاه میکرد و دو بار هم یاد آور شد که عملیات همچنان در جریان است ، الان بهترین زمانی بود که میتوانستم بپرسم چرا گریه میکرد ، من حدس میزدم که در حین این اتفاق نادیا هشیار بوده پس از خودش پرسیدم : نادیا ! ، برای این گریه میکردی که میدونستی داری چیکار می کنی ، درسته ؟ ، نادیا با چشم های براقش به من زل زد و گفت : توضیحش واقعا سخته ، توی اون لحظه تو میدونی که داری چیکار میکنی ولی نمیتونی کار دیگه ایی بکنی ، درواقع کنترل بدنت دست خودت نیست ولی خب روحت همچنان بیداره ! ، حتی زمانی که زخمی شدم و فقط نشسته بودم روی زمین هم داشتم با خودم دعا میکردم اون طرفا پیدات نشه ، ولی خوشحالم که دیگه تموم شد ، لبخندی که همیشه روی چهره اش خودنمایی می کرد بار دیگر برای زیباتر کردن نادیا روی لبانش نشست ، بی اختیار لبخندی زدم و دستش را گرفتم ، ماتیاس یک خشاب در اسلحه اش فرو کرد و گفت : اگر میخوای بدونی وقتی توی اون حالتی چه اتفاقی میوفته خودم بعدا یه شب که ماه کامل بود زخمیت می کنم فعلا بیایین این ماموریت کوفتی رو تموم کنیم . من و نادیا روی پاهایمان ایستادیم ، مشخص بود که راه رفتن برای نادیا کمی سخت است که البته بعد از چند دقیقه به حالت قبل بازگشت ، هر سه همزمان با هم به سمت ورودی زیر زمین حرکت می کردیم ، از لای قفسه های تاریک و تابلو های شکسته راه خودمان را به سمت زیر زمین باز می کردیم (و خیال فیونا را راحت می کردیم که همه چیز رو به راه است !) . در همین حال که مانند توریست های اسلحه به دست دور و برمان را نگاه می کردیم کاغذی زرد رنگ توجه من را به خودش جلب کرد ، کاغذی که برایم خیلی آشنا بود .



دوست داشتنیمالزیگرگینهخون آشامبازار
یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید