mani majidi
mani majidi
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

گلوله سربی فصل 17 - قسمت 1

فصل هفدهم

چند بار نادیا را صدا کردم تا بلاخره سرش را بالا کرد و با چهره ایی نگران نگاهم کرد ، ترسیدم که او را ناراحت کرده باشم پس از او پرسیدم : "چیز بدی گفتم؟" نادیا در جواب سرش را با سرعت تکان داد و گفت : نه نه اصلا ! ، خب یه جورایی داستان پیچیده اییه بعدا برات تعریف می کنم! توی یه موقعیت بهتر، من هم نمی خواستم بیش از این به او فشار بیاورم پس لبخندی زدم و گفتم : هر جور راحتی،

***

وقتی پیش ماتیاس برگشیتم ساعت 5 صبح بود و خورشید ذره ذره داشت طلوع می کرد، در این بین هر دوی ما به اتاق های خودمان رفته بودیم و لباس هایمان را عوض کرده بودیم، همان کوروش و نادیایی که پیش از این بودیم، ماتیاس روی مبل اتاقش خوابیده بود و صدای خروپف هایش تا برج ایفل بلند بود! ، نادیا با ضربه ایی نسبتا محکم به شکمش او را بیدار کرد . و گفت : فکر کنم هنوز کار داریم، ماتیاس روی مبل نشسته بود و چشم هایش را می مالید و در همین حال گفت : شورا از روند پیشرفت ماموریت راضیه و الان هم یک مقصد جدید داریم ، باید بریم پیش یک دلال اطلاعات که اینجا تو مالزی زندگی می کنه ، بعد از این که از پاریس به مالزی فرار کرد ، فکر کرد شورا متوجه این کاراش نمی شه ، شورا هم بهش کاری نداشت که اگر لازم شد یه روزی بریم پیشش ، جاشو عوض نکنه ، نادیا که دست به سینه ایستاده بود گفت : خب چرا باید بریم پیشش ؟ ، ماتیاس از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه به راه افتاد و گفت : شورا حدس می زنه، زمان و مکان عملیات دیشب رو اون لو داده ، نادیا گفت : به کی لو داده؟ ماتیاس از داخل آشپزخانه داد زد : به همون اسنایپری که دیشب دیدیمش ، من گفتم : خودش از کجا از این عملیات خبر داشته ؟ ، ماتیاس قهوه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ما هم می خوایم همینو بفهمیم ! .

***

هر سه ما سوار بر ماشین ماتیاس در خیابان های کوالالامپور جرکت می کردیم و از هوای استوایی و مناظر زیبای شهر لذت می بردیم ، این رانندگی از نیم ساعت بیشتر نشد که ماشین پس از صدای به مقصد رسیدید کنار خیابان ، رو به روی خانه ایی درب و داغان و قدیمی و دو طبقه ایی ایستاد، همه ما از ماشین پیاده شدیم و در حالی که هر سه به ساختمان نگاه می کردیم در سکوت مطلق به سمت ساختمان حرکت کردیم ، ورودی ساختمان درب فلزی رنگ و رو رفته ایی بود که کنارش یک آیفون قدیمی قرار داشت ، ماتیاس زنگ طبقه اول و بعد زنگ طبقه دوم را روی آیفون زد و دستش را به بالای آیفون تکیه داد و منتظر ماند تا درب باز شود ، طولی نکشید که مردی از پشت آیفون با صدای نگرانی گفت : بله ؟ .

ماتیاس دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما متوقف و شد و با نگاه مظتربی به نادیا نگاه کرد ، نادیا هم با کف دست به پیشانی اش زد و آرام گفت : اول باید فکر می کردی که چی می خوای بهش بگی ! ، ناگهان ایده ایی به ذهنم رسید ، ماتیاس را کنار زدم و پشت آیفون رفتم و گفتم : سرویس ماهانه کولر ! ، کمی سکوت برقرار شد و پاسخ آمد : ولی هفته پیش کولر رو سرویس کردن ، نادیا نگران به من نگاه می کرد و من هم بعد از چند لحظه گفتم : درسته ، ولی طبق گزارشی که همکارم نوشته یک مورد رو فراموش کرده ! ، دوباره چند لحظه سکوت برقرار بود و اینبار بعد از چند لحظه درب فلزی با صدای زنگ باز شد ، داخل درب ، راهرویی تنگ و تاریک با دیوار های پوسیده بود ، انتهای راهرو به یک درب چوبی پوسیده ختم می شد که از داخل آن صدای بلند موسیقی راک می آمد ، هر سه با احتیاط وارد شدیم و پاورچین خود را به راه پله ایی رساندیم که سمت چپ درب بود و به طبقه بالا راه داشت .



موسیقی راکمالزیخون آشام
b8aeb8994be76d943f07f6802eecacbf --------- MD5
توی این انتشارات هرچیزی که حرفی برای گفتن داشته باشه میدون داره !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید