wooden heart
wooden heart
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

آیینه مات


خب بعد یه چند وقت یکی از شعر های جدیدمو یانجا میذارم
امیدوارم لذتشو ببرین


پیش از این در کودکی

دم به دم با گل سرخ

مینشستم لب ایینه مات

غصه میخورم و فریاد

که این مردم شهر

لحظه ها را ،به دار اویختند

ولی اکنون

شسته ام چشمانم

میبینم واضح

آینه مات نبود

مردم شهر،قاتل نیستند

فقط انگار...

هیچ کس بوی خاک را نشنید

هیچ کس خار گلی را نستود

هیچ کس علف هرزی را

روی دامن نگذاشت

هیچ کس نفهمید چرا

قاصدک ، بلبل و باد

و گلی بی مانند

عشق دیدند ،ولی

سنگ ، موش و طوفان

و گِل روی کفشی پاره

خبری از دل معشوق نخواهند اموخت؟

چشم خود را

به امری که سهراب بداد

در حوضچه ی عقل

تیمم دادم

حال میبینم چرا

مردم شهر

عشق را

به درستی

درک نکردند

شعر نو
یدونه پسر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید