چیزهایی هست که باید بنویسم. پروژهای را تعریف کنم. مدارکی را کامل کنم. فرمهایی را پر کنم. نه دستم به نوشتن میرود و نه طاقت ماندن دارم. شاید اگر این چنین ضعیف نبودم، برای ذرهای احتمال دیدنت همه متنهای جهان را به طرفةالعینی مینوشتم. همه راهها را امتحان میکردم. به جای خوردن قرصهای تحمل اضطراب و افسردگی، انگشتانم کلمات را تایپ میکرد. چه شد که نه توان نوشتن دارم و نه تاب ماندن؟ توانم کجاست؟ جوانیام، آن زنی که بودم. باز از اول مرور میکنم. هنوز همانجا هستم. ساعت 2:55 دقیقه روز پنجشنبهای در خرداد. همان لحظه، همان شلیک ناگهانی گلوله، همان درد عمیق هولناک و آن حفره خالی. همان بهت و شوک. هنوز آنجا نشستهام و حس میکنم قفسه سینهام شکافته شده. روز شمار میگوید ماهها گذشته، اما انگار زمان نگذشته. زمان در آن لحظه متوقف شده است. کلمات تاب نجاتم را ندارند.