هیراد بابا بخواب آروم ... بابا بیداره
شاید بیخوابی این شب های بابا بخاطر تو هم باشه ، که دل نگرانی جز تو و خانواده اش نداره ...
شاید وقتی بزرگ شدی مثل من که بابام رو بازخواست میکنم تو هم بگی بابا این همه سال چیکار کردی ؟ به چی رسیدی ؟ واسه ما چیکار کردی ؟
باید بگم بابات خیلی سختی کشید ، روزگار بدجور زخمی اش کرد ولی خم نشد ، که شاید از اسب افتاده باشه ولی از اصل نه ، که بابات برای اینکه بند کفشش رو ببنده خم نمیشه ، پاشو میاره بالا ، که بابات یه آدم مغروری بود ( و همینطور مامانت ) و غرورش بالاترین سرمایه اش بود ، که تمامی سالهای کارش و سختی هایی که کشید بخاطر این بود که سرش رو بالا بگیره و جلوی هر کس و ناکس سرخم نکنه ...
هیرادِ بابا ، شاید چیزی برات به یادگار نذارم ولی غرورم به تو منتقل میشه که همین الان هم قلدرمآبانه رفتار میکنی و مردونه است کارهات و به این افتخار میکنم ...
من روحت رو با موسیقی خوب سیرات میکنم ، با فیلم هایی که ارزش دیدن داره رویاهات رو میسازم ، کتاب هایی بهت معرفی میکنم که شخصیتت رو بسازه ، اصل بزرگ پس انداز رو که بابات از مامانت یاد گرفته به تو هم یاد میده ، بهت میگه که چطور از زندگیت لذت ببری ولی فقط با داشته هات ، چطور غرورت رو بارور کنی که سرمایه زندگیت بشه ، با اصول و آداب مردم داری ( که شاید خود بابا هم به نتیجه کاملی نرسید ) ، اصولی که یک جنتل من رعایت میکنه ، .... ولی بدون بابات اگه میلیاردر هم باشه برات زندگی اشرافی و تجملاتی نمیسازه ، که راحت طلب بشی ، که همه چیز برات آماده باشه ... الان با بابا و مامان صبح ها بیدار میشی و میری مهد ، هم ناراحتم هم خوشحال، ناراحت از اینکه تو رو از خواب ناز بیدار میکنم و خوشحال از اینکه بچه لوس و راحت طلبی نمیشی ، که الان هم صبح های جمعه زودتر از ما بیدار میشی و میگی پاشید پاشید ...
بهتره سختی های زندگی رو بکشی که مفید هم هست ، روحت جلا پیدا میکنه ، مثل یه سری آدم شکم سیر پرمدعا نظرات فانتزی نمیدی ...
شاید بپرسی بابا غرور تو به چه درد من میخوره ؟ شاید بپرسی بابا تو که اینقدر مغرور بودی چه زود شکسته شدی ؟ باید بگم بابا فشار زندگی رو گرفت که بهت منتقل نشه و این شکسته اش کرد ، بابات خیلی حرف برای زدن داشت ولی تو دلش گذاشت اینا پیرش کرد ، بابات خیلی کار کرد ، گرمای بندرعباس رو تحمل کرد ، با آدمهای آشغال صدا و سیما دم خور شد ولی زیرپاش رو خالی کردند ، یه شمالی عوضی بعد از 6 سال کار تو یه شرکت خوب همچین زیرآبی ازش زده شد که افسردگی گرفت و مامانت اون موقع تو رو باردار بود ...
هیراد قدر مامانت رو بدون ... مامانت خیلی خوب زندگی رو ساپورت کرده اونجایی که من کم آوردم ...مامانت رو من از بین خیلی دختر انتخاب کردم که خودت بعدها میفهمی که من چقدر آدم سخت گیری ام تو انتخاب ، مامانت به قول یکی از دوستام لیاقت مادر شدن رو داشت ... مامانت آدم خودساخته ، مغرور ، سرکش و حرف نخوریه ... سعی کن شبیه اش بشی ولی یه نسخه دیگه اش
هیراد الان مامانت اجازه تصمیم شخصی در مورد کارم رو بهم داده ... این برای من یه دنیا ارزش داره ... هیچکی حتی بابام به من این اجازه رو نمیداد ...
هیراد الان سر کار همه علیه بابات بلند شدند و تهدیدها شروع شده ... ولی بابات کم نمیاره ... الان ( ساعت 4 صبح دوشنبه 5 شهریور ) باید یه تصمیم جدی برای خودش بگیره ... دوباره شروع کنه ولی این بار نه برای دیگران که برای خودش کار کنه یا اینکه کوتاه بیاد و معذرت خواهی کنه ( که تقصیری نداشته ) و برگرده به اون کار کسل کننده بخاطر مصلحت زندگیش و خانواده اش ...
یا باید انتقامی از خودش بگیره که تو تاریخ بنویسند که منوچهر چی بود و چی شد ، یا اینکه همون زندگی مصلحتی اش رو ادامه بده و منتظر تقدیر بمونه ...
هیراد بابا الان تو دهه 40 زندگیشه ولی هنوز زمین زیرپاهاش سفت نشده ، همیشه تو جنگ بوده و دویده ، که این انتخاب خودش بوده ...
هیراد بابات میخواد به خودش اجازه بده که اونجوری که همیشه آرزوش رو داشته زندگی کنه ، مادرت اجازه داده ، تو هم اجازه بده ...
بابات زندگی مصلحتی و آروم و روزمرگی رو دوست نداره ، خیلی فکرها تو ذهنشه که هنوز عملی نشده ، چرا باید به یه سری آدم ک. نشسته باج بده برای چندرغاز حقوق ...اگه نتونه با این همه کار و سختی که کشیده همون درآمد رو داشته باشه که هرچی کار کرده زیرسوال میره ... بهش زمان بده ... به بابات اعتماد کن ... من اون روز که بزرگ شدی شاید از تو و مادرت تشکر کنم که چنین روزی رو دوام آوردید که بابا بره دنبال اون چیزی که صلاح میدونه ...
به بابات اعتماد کن ... بابات فقط دغدغه اش تویی و مامانت ...