در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی شیفتهی شغل پزشکی و حرفههای وابسته به آن بودم. برای نیل به علاقه و مقصودم هم از هیچ تلاشی فروگذار نکردم. البته حالا که دقت میکنم میبینم تلاش خاصی هم نکردم که فروگذار بشود یا نشود. آن وقتها یعنی در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی، مثل حالا این همه سمینار موفقیت و دورهی توسعهی فردی و کوچینگ و این چیز میزها نبود که آدمهای موفق بیایند و از رموز موفقیتشان بگویند و با همین همایشها پولدارتر و موفقتر بشوند و اگر شرکتکنندهها بایّ نحو کان موفق نشدند دندان لقشان و لابد اشکال از خودشان بوده که تکنیکهای موفقیت را درست اجرا نکردهاند وگرنه منت خدای را عز و جل که تمام امکانات پیشرفت برای آحاد جوانان و حتی پیران فراهم است و باید خودتان قدری از گشادیتان بکاهید؛ پرانتز باز، منظور نویسنده گشادی اراده است و لاغیر، پرانتز بسته.
داشتم از علاقهام به پزشکی میگفتم که از عنفوان جوانی پیشتر رفته و به عنفوان کودکی برمیگشت و در تمام سکنات و وجناتم هم هویدا بود. مثلاً پیراهنهای سفید بابا را میپوشیدم که بسیار بلند و گل و گشاد بود و اگر باهاش میرفتم دانشگاه، حراست بهم گیر نمیداد و کارتم را نمیگرفت و تعهد و این چیزها هم نمیگرفت. پیراهنهای بابا لباس پرستاری یا پزشکیام بود؛ البته لباس کار. بعد هم با دوستانم دکتربازی میکردیم. البته نه از آن دکتربازیای که از ذهن شما گذشت. بازی ما کاملاً رئال بود و هردفعه نقش یک متخصص خاص را بازی میکردیم. یک بار که طبق معمول مامان رفتهبود خانهی همسایه و دختر همسایه آمده بود خانهی ما برای دکتربازی، به سرمان زد متخصص چشم بشویم. از شانس بد، آن روز نوبت من بود که بیمار باشم. فلذا دختر همسایه پیراهن سفید بابا را از روی بند رخت برداشت و بر تن کرد و به همین سادگی و به همین خوشمزگی دکتر شد و بعد هم با مداد چندتا ایِ انگلیسی به جهتهای مختلف کشید و بعد از معاینهی چشمهای من فهمید دارم کور میشوم و به قطرهی چشم نیاز دارم. قطره از کجا پیدا میکردیم آن وقت روز؟ میدانید که هیچ چیز برای ما پزشکها نشد ندارد. بالاخره قطرهای پیدا کردیم و دکتر در چشم من چکاند و گفت چشمم را ببندم تا اثر کند. تا چشمم را بستم همه جایم سوخت. دیگر نمیتوانستم چشمم را باز کنم. چون آن قطره، قطره نبود بلکه چسب قطرهای بود. چسب قطرهای را هم که دیدهاید با آن جثهی کوچک و نحیفش چنان چیزها را به هم میچسباند که فراقشان ممکن نیست. پرانتز باز: بهنظرم مسئولان محترم برای حل گسستهای مملکت میتوانند از این چسب بهره ببرند. البته که مملکت ما گسست ندارد و از گسست ماست که مملکت گسستهست. پرانتز بسته. خلاصه دوستم که دید من واقعاً کور شدهام گفت: متاسفانه کاری از دست او ساخته نیست و فقط باید دعا کنیم. بعد هم مجبور شدیم دکتربازی را تمام کنیم و جیغ و ویغکنان برویم سراغ مامانهایمان. حالا مامان من دکتر شد. البته لباس پدرم را نپوشید و با دستهایی مملو از گِل و لای سبزی چشم من را به زور باز کرد و با همان دستها چسب را کَند. اینکه چهطور تخم چشمم کنده نشد و الآن دارم شما را تماشا میکنم معجزه است.
درست است نزدیک بود سر یک خطای انسانی کور شوم اما ذرهای از علاقهام به پزشکی و پرستاری و مشاغل وابسته کم نشد و در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی شیفتهی پرستاری شدم آن سرش ناپیدا که جمال طلعتش موجب رشک حوریان شده و خصال نیکویش مغبوط خوبرویان . ذکر شب و روزم این بود که: «هم خوشگلی هم بوری، قطعاً مال منصوری.» گیسوانش مثل خورشید، درخشان، چشمانش به رنگ آسمان و خلاصه قشنگ بود دیگه. تنها مشکلم این بود که پرستار کذا واگعی نبود و کیک بود. یعنی شخصیت یک فیلم بود؛ نه از آن فیلمها که از ذهن شما گذشت. منظورم سریال پرستاران است که با انواع سانسورها و آباژورها از شبکه یک تلویزیون پخش میشد. البته آن وقتها که تلویزیون مال همه بود. شما فکر کنید به عشق آن جوان رعنا و البته شغل شریف پرستاری 493 قسمت را تماشا کردم و دیگر واقعاً داشتم کور میشدم. یعنی ده سال از عمر شریفم صرف دیدن این فیلم شد و عشق به جک در دلم فروننشست. منظورم از جک همان بازیگر پرستار خوشگل و بور است نه آن کِشتی پرحاشیه. یک مشکل دیگر هم در مسیر این عشق شریف وجود داشت و آن بحث بُعد مسافت بود. همانکه حالا بهش میگویند لانگ دیستنس و این چیزها. جک اینها در استرالیا زندگی میکردند و من هروقت کانگورو میدیدم انگار جک را میبینم. رؤیای شبها و آرزوی روزهایم این بود که بروم استرالیا و کانگورو گازم بگیرد و هاری بگیرم و تب کنم و پرستارم جک باشد. البته سیستم دفاعی کانگورو را نمیدانم، اطلاعی ندارم. مثلاً شاید موقع خطر از توی کیسهاش گاز اشکآوری، چوبی، چماقی چیزی دربیاورد. هیچی از این موجود دوپا بعید نیست. این را هم نمیدانم که اگر کانگورو گازمان بگیرد هاری میگیریم یا مرض دیگری اما بههرحال سناریوی گاز گرفتن کانگورو و تب کردن و پرستاری جک خیلی رمانتیک بود.
یک بار که در مراسم خاصی سینی چای برگشت رویم و پر و بالم سوخت، گذارم به اورژانس بیمارستان افتاد و با خودم گفتم لابد یک حکمتی بوده که از آن مراسم برسم به اورژانس و این همه آدم، چرا من؟ تصمیم گرفتم مثل بچگی که توی خیابان یا جاده محتاج قضای حاجت بودیم و مامان توصیه میکرد به یک چیز دیگر فکر کنیم تا به خانه برسیم و ما با افکار پریشان و البسهی پرباران به خانه میرسیدیم به چیزهای مهمی فکر کنم که سوزشم از یادم برود. بنابراین توی رفتار پرستارها و پزشکها خورد شدم و موشکافانه بررسیشان کردم. پرانتز باز: خدا شاهده این ماجرایی که میخواهم تعریف کند کاملاً واگعیه.» پرانتز بسته، داشتم میسوختم و دوروبرم را نگاه میکردم که دیدم یک آقایی با پاهایی کاملاً باز و در حالیکه به سختی راه میرفت وارد اورژانس شد. یکی از پرستاران مهربان نزدیک رفت و شرح حالش را گرفت و همینطور حیران و سرگردان ماند. بهگمانم فکر کرد مرد دارد مسخرهاش میکند. فقط پرسید: «مگه میشه؟ مگه داریم؟» بعد رفت به بقیه گفت که مرد میگوید با فامیلهایشان مسابقهی جناغ گذاشتهاند و او نمیدانسته باید جناغ را بشکند، فکر کرده باید جناغ را بخورد . جناغ را بلعیده و جویده و تکهای از آن در منتهاالیه دستگاه دفعش جا مانده. همانجا فهمیدم بیماریهایی به مراتب بدتر از سوختگی برخی نواحی وجود دارد.
همانجا هم فهمیدم که کار هر کس نیست پرستارشدن و درست است من از عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی به این شغل شریف علاقه دارم اما چند مشکل خیلی کوچک هم با آن دارم : مثلاً اگر بیمار و دارو و زخم و خون و جراحت و آمپول و این چیزها ببینم جیغ میزنم و خودم هم روی دست بقیه میافتم. یک مشکل دیگر هم این است که من و خواب چنان به هم وابستهایم که بادام و پوستش. مشکل دیگرم هم این است که اعصاب معصاب ندارم و نمیتوانم هم مردم را درمان کنم هم مهربان و صبور و خوشاخلاق باشم و هم از عنفوان جوانی تا انتهای کهنسالی منتظر اجرای قانون تعرفهگذاری خدمات پرستاری بمانم.