ویرگول
ورودثبت نام
منصوره رضایی
منصوره رضایی
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

ماییم و سیل صف‌ها

بخوان و بخند

ماییم و سیل صف‌ها


نمی‌دانم ما در صف قرار می‌گیریم یا صف در ما؟ فقط می‌دانم از وقتی که یادم می‌آید در صف بوده‌ام. بچه که بودم صبح‌های زود، مخصوصاً روزهای تعطیل، با تیپای بابا از خواب ناز برمی‌خاستم و تا خود نانوایی مثل اسب چموش می‌دویدم. دوازده سال هم که در صف صبحگاه مدرسه از جلو نظام می‌ایستادم. مدرسه که تمام شد خوشحال بودم که دیگر صف و صف‌کشی در کار نیست. خدا را شکر ما اینقدر فرهنگ نداریم که در صف مترو بایستیم و مثل قوم مغول به قطار حمله می‌کنیم وگرنه باید ایستادن در صف مترو را هم به افتخاراتم اضافه می‌کردم. چون ما عادت داریم عیب مِی جمله چو گفتیم هنرش را نیز بگوییم، باید مزایای صف‌ایستایی را هم بگویم؛ مثل زیادشدن صبر و حوصله‌، گسترش دایره‌ی دشنام‌، آشنایی با افراد جدید و مبادله‌ی شماره و غیره.

داشتم می‌گفتم که فکر می‌کردم با رسیدن به سن قانونی، صف‌ها هم تمام می‌شوند؛ غافل از اینکه بزرگ‌شدن همان و سربرآوردن صف‌های جدید هم همان. حالا باید علاوه‌بر صف نانوایی در صف بانک، پمپ بنزین، داروخانه، سبد کالا و ده‌ها صف دیگر هم می‌ماندم. یعنی به ما که رسید آسمان تپید و چیزهایی که یک مشتری هم نداشتند با استقبال فراوانی مواجه شدند و خیل کثیر مشتاقان و هواداران برایشان صف کشیدند از اینجا تا کجا! یک نمونه‌اش همین کتاب. تا قبل از اینکه من به کتاب و کتابخوانی علاقه پیدا کنم سرانه‌ی مطالعه‌ی کتاب زیر صفر بود اما از وقتی تصمیم گرفتم کتاب را هم در سبد کالای خانوار قرار بدهم کتاب هم صفی شد. همین پریروز خرامان خرامان رفتم نمایشگاه کتاب تا کتاب «هنر تاب‌آوردن در صف‌های طویل» را بخرم که با صف‌هایی طویل مواجه شدم و از آن‌جا که هر صفی ببینم زانوهایم سست می‌شود و آب از لب و لوچه‌ام راه می‌افتد ناخودآگاه رفتم توی یکی از صف‌ها ایستادم. چند ساعتی گذشت و داشت نوبتم می‌شد که زدم روی شانه‌ی فرد جلویی و پرسیدم: «اینجا صف چیه داداش؟» داداش داشت به شدیدترین شیوه‌ی ممکن ملچ و مولوچ می‌کرد. یک آن فکر کردم توی صف چیز نامناسبی ایستاده‌ام اما یادم آمد اینجا نمایشگاه کتاب است و فقط محصولات فرهنگی عرضه می‌شود. داداش مذکور، ملچ و مولوچ‌کنان گفت: «صف آبنبات لیموییه.» فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. پرسیدم: «یعنی آبنبات لیمویی نذری می‌دن؟» داداش ملچ و ملوچ‌کن از جیبش یک آبنبات لیمویی درآورد و کرد توی دهن من و گفت: «خیلی پرتی داداش! آخه کدوم سه‌نقطه‌ای آبنبات لیمویی نذر می‌کنه و کدوم سه‌نقطه‌ای توی صف آبنبات لیمویی وایمیسه؟ اینجا صف کتاب آبنبات لیموییه که بعد از آبنبات هل و دارچین و پسته‌ای چاپ شده.» متأسفانه طعم آبنباتی که داداش مِلچی در دهانم گذاشت خیلی به ذائقه‌ام خوش نیامد و صف را ترک کردم اما از آنجا که سندروم صف بی‌قرار داشتم سریعاً صف دیگری یافتم و به درونش شتافتم. تجربه‌ی صف قبلی سبب شد به محض ورود به صف جدید بزنم روی شانه‌ی نفر جلویی و بپرسم توی چه صفی ایستاده؟ خیلی آرام زدم روی شانه‌اش اما او خیلی ناآرام برگشت و طی یک حرکت سامورایی، دستم را پیچاند و با چهره‌ای برافروخته و چشمانی خشم‌بار گفت: «اهانت؟» با سختی و بدبختی بسیار، مچم را از مُشتش درآوردم و گفتم: «چه اهانتی؟ اصلاً من غلط بکنم به شما اهانت کنم.» ناگهان چشمان خونبار مرد اکلیلی شد و زد زیر خنده و گفت: «خیلی پرتی داداش! اسم کتابو گفتم. اسم کتاب جدید برادر، مطیعی، «اهانت» است.» این را گفت و فریاد زد: «ای نشسته صف اول! به عدالت برخیز» سپس تمام افرادی که در صف نشسته‌بودند برخاستند و شروع کردند به شعاردادن. من هم که دیدم هوا پس است راه آمده را برگشتم و دنبال صفی دیگر گشتم. ظاهر صف جدید بیشتر از دوتای قبلی مورد پسندم بود. چه جوانانی اسماعیل! چه جوانانی! همه لباس ورزشی پوشیده و قبراق و سر حال. می‌خواستم بزنم روی شانه‌ی فرد جلویی‌ام اما هم از تجربه‌ی صف قبلی ترسیده‌بودم و هم دستم به شانه‌اش نمی‌رسید. فلذا پریدم هوا و پرسیدم: «داداش! توی این صف منتظر چه‌کسی هستید؟» داداش ورزشکار گفت: «مارادونا» از تعجب چند متر بالاتر پریدم و از داداش گولاخ پرسیدم: «یعنی مارادونا رو دعوت کردن نمایشگاه؟» داداش گولاخ خندید. با لحن شاکیانه گفتم: «چرا می‌خند؟» گفت: «خیلی پرتی داداش! مارادونا که مُرده. قراره عادل فرتوس‌پور بیاد کتاب مارادونا رو که ترجمه کرده برامون امضاء کنه.» این صف و این کتاب را دوست داشتم اما از شکم برآمده‌ام خجالت کشیدم که لای آن همه ورزشکار بمانم و آخر هم معلوم نیست آقای فرتوس‌پور بیاید. ممکن است دم در نمایشگاه، تشخیص بدهند روی مدار نمایشگاه نیست و توقیفش کنند اما نمی‌شد که دست خالی و صف‌نرفته برگردم. فی‌الفور صف دیگری یافتم. ایستادگان در این صف اما همگی کت و شلوار پوشیده و دکمه‌های یقه‌شان را تا منتهاالیه خرخره بسته‌ بودند. خیلی موقر و متین از دیپلمات جلویی‌ام پرسیدم: «برادر! برای دریافت چه کتابی در این صف ایستاده‌اید؟» برادر صدایش را صاف کرد و گفت: «ضمن سلام و درود به محضر شما و بینندگان عزیز! پایاب شکیبایی» ناگهان با صحنه‌ای سورئال مواجه شدم. دکتر ظریف نشسته‌بود توی غرفه و داشت کتاب امضاء می‌کرد و سلفی می‌گرفت. بی‌اختیار فریاد زدم: « برجااام. برگااام.»

نمایشگاه کتابکتابطنز
هرجا سخن از نوشتن است نام من می‌درخشد.:)) زیاد می‌خوانم و کمی می‌نویسم. کمی پیشتر معلم مدرسه و دانشگاه بودم اما حالا اولی را نیستم. راستی! به جناب سعدی هم عشق می‌ورزم اما نه در حدّ محبوب من!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید