*منتشرشده در روزنامهی فرهیختگان
«هیچ وقت یک ایرانی را تهدید نکنید.» شاید فکر کنید این جمله در سالهای اخیر مُد شده اما سخت در اشتباهید و تا بوده همین بوده. از ابتدای تاریخ بشریت، ایرانیجماعت از تهدید فرصت ساخته و چشم جهانیان را به خود خیره کرده است. نمونهاش سال 1366 که کشور سابقاً دوست همسایه به ایران حمله کرده بود و زن و مرد و پیر و جوان تحت فشار جنگ و تبعاتش بودند، مسئولان آن زمان فکر کردند برای اینکه به دنیا نشان بدهیم همهچی آرومه، ما چهقدر خوشحالیم، چه کنیم و چه نکنیم؟ هیچ چیز بهتر از این نبود که تمام گزینههایمان را روی میزهای یک نمایشگاه عریض و طویل به نمایش بگذاریم. حتی از بقیهی کشورها هم دعوت کنیم که دار و ندارشان را بیاورند اینجا و نشان دهند اما سؤال مهم این بود که چه چیزمان را نشان دنیا بدهیم؟ آن چیز دیدنی باید چند ویژگی داشتهباشد: هم زیبا و تأثیرگذاباشد و هم پیام فرهنگ و تمدن و صلحطلبی ما را به جهانیان مخابره کند. و چه چیزی زیباتر و تأثیرگذارتر و فرهنگیتر از کتاب؟
آقای صدّامیزید کافر که خبر برگزاری نمایشگاه کتاب را شنیدهبود مقدار معتنابهی شکر خورده و گفتهبود اگر نمایشگاه کتاب برگزار شود کل نمایشگاه و کتابها و آدمها و دم و دستگاهشان را با خاک یکسان میکند اما دیری نپایید که پوزهی خودش به خاک مالیده شد و استقبال از نمایشگاه آنقدر زیاد شد که تعداد ناشران داخلی و خارجی تقریباً یکسان بود. (نگویید: برگهام! بگویید: چه جالب!)
الآن را نبینید که جای همه چیز عوض شده و نمایشگاه در جایگاه نماز برگزار میشود و نماز در دانشگاه و دانشگاه در آرایشگاه! نمایشگاه کتاب، شمع بیستسالگیاش را هم در محل نمایشگاههای بینالمللی فوت کرد اما بیستساله که شد دیگر برای خودش یک پارچه آقا یا خانم شده بود و جای قبلی برایش کوچک بود. پس مجبور شد موقتاً خانهاش را عوض کند و به مصلی برود. البته موقتِ موقت هم نبود و نمایشگاه امسال شمع 36سالگیاش را هم در مصلی فوت میکند. این را هم بگویم که چند سال پیش، نمایشگاه ما فکر میکرد حسابی مستقل شده و یکیدو سال، جل و پلاسش را جمع کرد و به شهر آفتاب مهاجرت نمود اما صبح که بیدار شد دید زیرش خیس است و کتابها هم خیس است و فهمید هنوز برایش زود است که کاملاً مستقل شود و لابد مسئولان دلسوز یک صلاحی میدانند که توی مصلی برگزارش کنند. پس بیچک و چانه به خانهی قبلیاش برگشت.
گفتیم که نمایشگاه در سال 1366 متولد شد. یعنی او هم یک دهه شصتی است و طبیعیست که مثل سایر دهه شصتیها هنوز خانهی مستقل نداشتهباشد.
هنگام تولد نمایشگاه، خیلی از دهه شصتیها هنوز متولد نشده بودند وآنهایی هم که متولد شده بودند سواد خواندن و نوشتن نداشتند. حالا را نگاه نکنید که گودزیلاهای عزیز از بدو تولد، خواندن و نوشتن بلدند و در دبستان به شصت زبان زندهی دنیا حرف میزنند، بچههای دههشصتی در کلاسهای چهل پنجاه نفره زورچپان میشدند و همان آب بابا را هم شانسکی یاد میگرفتند. این زبانبستهها به هر مقطعی که میرسیدند زیادی بودند و همهچیز برایشان کم بود. پوشک کم بود. شیر خشک کم بود. لباس کم بود. مدرسه کم بود. تفریح کم بود. دانشگاه کم بود. همسر کم بود. پول و خانه و ماشین کم نبود، کلاً نبود و لابد قبر هم برایشان کم است.
خلاصه! از وقتی دههشصتیها کتابخوان شدند نمایشگاه هم کم آمد. حتی اتوبان هم کم آمد. اتوبان چمران تاب آن حجم کتابخوان را نداشت و دههشصتیهای قانع و سربهراه که قابلیت ارشادشدنشان هم زیاد بود بیحرف و حدیث، رهسپار مصلی گشتند و آنجا کتاب خریدند و خواندند و ساندویچ خوردند و روی موکتهای چرکمُرده و زهواردررفتهاش خوابیدند.
اما کمبودهای دههشصتیها به مکان نمایشگاه ختم نشد. از وقتی آنها کتابخوان و کتابباز شدند کتاب هم کم آمد. یعنی کاغذ هم کم آمد و مسئولان دلسوز و زحمتکش دوباره کاسهی چه کنم چه کنم دست گرفتند و دیدند چارهای جز تولید کتابهای الکترونیک ندارند اما از شانس دههشصتیها اینترنت هم کم آمد و هی فیلتر شد و قطع و وصل شد و علاوهبر آن، قیمت کتابهای الکترونیک هم سر به آسمان سایید.
کار که به اینجا کشید دههشصتیها تصمیم گرفتند میدان را به نسلهای بعدی واگذار کرده و به آنها فرصت دهند که سایر تپههای ندیده و نخوانده را فتح کنند اما نسلهای بعد، زرنگتر از این حرفها بودند. آنها آخر و عاقبت نسل کتابخوان قبلی را دیده بودند که همیشهی خدا هشتشان گروی نُه و بلکه هفتشان است و فهمیدند که شعر و داستان و رمان و کتاب تاریخی و سیاسی و فلان و بهمان برای آدم عاقل و بالغ، آب و نان نمیشود. بنابراین سفت و سخت چسبیدند به کنکور که دکتر و مهندس شوند و پول پارو کنند. کمکم ناشرها شدند کاسب و نمایشگاه شد پاتوق آموزشگاه فلانچی و بهمانکار و خیلیقهوهای و بلانسبت بلانسبت بوی مافیای کنکور، نمایشگاه را غرق کرد. حالا ناشران عمومی فقط به کتابها نگاه میکنند و کتابها آه میکشند.