منصوره رضایی
منصوره رضایی
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

وقتی معلم بودم

وسط‌بازی با بوی باقالی

وضعیت مضحکی بود.گفته‌بودند به‌محض شنیدن بوی باقالی، اول خونسردیمان را حفظ کنیم. بعد، پاکت‌های فریزر را از کیف‌هایمان دربیاوریم؛ هوای باقالی‌ناک را بریزیم توی پلاستیک؛ درش را گره بزنیم و بفرستیم برای آزمایشگاه تا منشأ آن رایحه‌ی دلپذیر پیدا شود.

این را هم گفته‌بودند که حق نداریم گوشی ببریم سر کلاس و از بوی باقالی فیلم و عکس بگیریم. هنوز هم نمی‌دانم که عطر و بو چه‌طور در فیلم و عکس منتشر می‌شود؟ به‌گمانم بوی باقالی مسئولین با بوی باقالی ما فرق دارد. از آن طرف هم دستور داده بودند به‌محض بلندشدن بوی باقالی زنگ بزنیم به مدیر مدرسه و برای اقدامات پس از بو، کسب امر کنیم و ما مانده‌بودیم با گوشی‌ای که نداریم کدام بار کشیم؟

بوی باقالی هر روز بیشتر درمی‌آمد. ما معلمان زحمت‌کش صبح به صبح صدقه می‌دادیم و به خدا اصرار می‌کردیم که امروزمان بی‌بو بگذرد و خودمان نرویم لای باقالی‌ها. یعنی توی خواب خوش هم نمی‌دیدیم که یک روز، باقالی بیاید رأس دعاهایمان و ما را به خدا نزدیکتر کند. خدا را شکر که اجابت دعا سهمیه‌ ندارد؛ مثلاً این‌طور نیست که فقط صدتا دعای آدم مستجاب ‌شود وگرنه فرصت‌های اجابت ما معلم‌های دلسوز، سر باقالی‌ می‌سوخت و بقیه‌ی عمر باید به در نگاه می‌کردیم و با دریچه آه می‌کشیدیم.

آن روزها زندگیمان رنگ و بوی باقالی گرفته‌بود. از آن غلاف سبزرنگ زیبایش که بگذرید رنگ پوست باقالی پخته را می‌بینید و می‌فهمید که زندگی آن روزهای ما چه رنگی شده‌بود! ذکر روز و شب و خواب و بیداریمان «باقالی، باقالی» بود. مثلاً یک شب خانواده دیده‌اند اصوات درهمی از من، البته از دهانم، خارج می‌شود و می‌گویم: «با با قا قا لی لی». اول فکر کرده‌اند برگشته‌ام به دوران کودکی‌ و می‌خواهم بابا قاقا لی‌لی برایم بخرد ولی دیری نپاییده که سراسیمه‌حال و پریشان‌احوال از خواب پریده‌ام و گفته‌ام: «باقالی، باقالی، بوی باقالی میاد.» بعد مثل شبح سرگردان رفته‌ام از انبوه پاکت‌های کنار آبگرمکن، پلاستیکی آورده‌ام و باد کرده‌ام و گذاشته‌ام زیر سرم و خوابیده‌ام.

فردایش اما خوابم تعبیر شد. داشتم آرایه‌ی حس‌آمیزی را درس می‌دادم و «بوی عشق» را مثال می‌زدم که یک‌دفعه یک‌نفر از آخر کلاس، یعنی پای پنجره، فریاد زد: «بوی باقالی.» من که غرق بوی عشق بودم گفتم: «عزیزم! باقالی واقعاً بو داره و حس‌آمیزی نیست.» دنبال مثال دیگری بودم که بوی باقالی به مشام خودم هم رسید. یک‌هو دنیا روی سرم خراب شد. باورم نمی‌شد خبط و خطای به این بزرگی کرده‌باشم. یادم رفته‌بود پلاستیک بیاورم. حالا باید چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟ خواستم مقنعه‌ام را دربیاورم و پر از بوی باقالی بکنمش و گره‌اش بزنم که دیدم اوضاع وخیم‌تر می‌شود و می‌روم قاطی باقالی‌های واقعی!

به بچه‌ها گفتم شاید بوی باقالیِ طبیعی باشد؛ چنان‌که افتد و دانیم. و پرسیدم کسی به خودش شک ندارد؟ همه متفق‌القول گفتند کار آن‌ها نبوده و لابد کار استکبار جهانی‌ است که نمی‌خواهد دختران ما درس بخوانند و سری در سرها دربیاورند و ما باید جلویشان بایستیم و مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسراییل، مرگ بر انگلیس، مرگ بر همه به‌جز ما و طالبان ما.

داشتیم شعار می‌دادیم که یک‌دفعه همان بچه‌ی کنار پنجره از حال رفت و بقیه هم جیغ‌وویغ کردند و مثل مور و ملخ از کلاس ریختند بیرون. این بچه‌ی چغر و بد بدن را بردیم دفتر و زنگ‌زدیم پدر و مادرش بیایند ببرندش بیمارستان‌.آخر، ما فقط می‌توانستیم پلاستیک حاوی بوی باقالی را بفرستیم آزمایشگاه و اجازه نداشتیم بچه‌‌ها را مستقیماً بفرستیم بیمارستان یا به بیمارستان بگوییم بیاید مدرسه. چون سیاه‌نمایی می‌شد و در وضعیت حساس کنونی، سیاه‌نمایی ممنوع بود.

من یک چشمم به مصدوم باقالی بود و یک چشمم به سنگ قبرم که رویش می‌نویسند: «جوان ناکام، معلم دلسوز و فداکار، کشته‌ی باقالی» اما یادم افتاد دخترها حق ناکام‌بودن ندارند. مسأله‌ی سنگ قبرم که حل شد یک‌دفعه چشمم افتاد به حیاط مدرسه‌. فکر می‌کنید در آن وضعیت حساس، مدیرمان داشت چه‌کار می‌کرد؟ «وسط‌بازی!» مدیر مدبّرمان برای این‌که حواس بچه‌ها را از بوی باقالی و دوست مصدومشان پرت‌کند آن‌ها را دو دسته کرده‌بود و گفته‌بود وسط‌بازی کنند. خودش هم نخودی بود! یعنی اگر هم توپ به اعضای اعلی و اسافلش می‌خورد نمی‌سوخت و همچنان وسط می‌ماند. تا حالا مدیرمان را این‌قدر چست و چابک ندیده‌بودم. مثل آهوی ختن می‌دوید و مثل کانگورو به هوا می‌پرید. مصدوم باقالی داشت خِرخِر می‌کرد و من کمک‌های اولیه به مجروحان جنگ نرم را بلد نبودم. فقط مثل فشنگ دویدم توی حیاط. مدیرمان با دیدن من گل از گلش شکفت و دستم را کشید وسطِ بازیِ وسط‌بازی. من اما داد زدم که مصدوم دارد خفه می‌شود. بچه‌ها جیغ زدند. وسط‌بازی به‌هم ریخت. مدیرمان توپ وسط‌بازی را پرت‌کرد سمت من و گفت: «چیزیش نیست. فقط استرس داره.» بعد پایش را کوبید به زمین و لب‌هایش را ورچید و گفت: «دیدی چه‌طوری وسط‌بازی رو به هم زدی؟ قهر قهر قهر تا روز قیامت.»

هفته‌ی بعد که رفتم‌ مدرسه، دیدم همچنان بساط وسط‌بازی برپاست و مدیرمان نخودی‌ست و یک صندلی زیر پنجره، خالی.

هرجا سخن از نوشتن است نام من می‌درخشد.:)) زیاد می‌خوانم و کمی می‌نویسم. کمی پیشتر معلم مدرسه و دانشگاه بودم اما حالا اولی را نیستم. راستی! به جناب سعدی هم عشق می‌ورزم اما نه در حدّ محبوب من!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید