منصوره رضایی
منصوره رضایی
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

کتاب گران نیست؛ ما ارزانیم


تصمیم گرفتم بعد از سال‌ها بروم نمایشگاه. آخرین ‌بار، هنوز پشت لبم سبز نشده ‌بود و یک چمدان کتاب تست خریدم و دست پر به خانه برگشتم. امسال هم همین تصمیم را داشتم اما از در که وارد شدم همه با تعجب نگاهم می‌کردند و پوزخندی می‌زدند و رد می‌شدند. کمی به خودم شک کردم که نکند عیب و نقصی دارم؟ نکند پاچه‌ی شلوارم توی جورابم گیر کرده؟ نکند کفش‌هایم لنگه به لنگه‌اند؟ نکند زیپم باز است؟ نکند کش شلوارم در رفته؟ نکند بینی‌ام کثیف است؟ نکند روی پیشانی‌ام چیزی نوشته‌؟ نکند نکندها داشت مثل موریانه مغزم را می‌جوید که عاقل‌مردی زد روی شانه‌ام و گفت: «داداش! چند ساله نیومدی نمایشگاه؟» تعجب کردم که او چه‌طوری فهمیده من چند سال است نیامده‌ام نمایشگاه اما خودم را از تَک و تا نیانداختم و گفتم: «هر سال میام. پارسال هم اومدم. پیرارسال هم اومدم.» همین‌طور که داشتم عقب و عقب‌تر می‌رفتم، مرد به چمدان قهوه‌ای‌ام اشاره کرد و گفت: «خود پیداست از زانوی تو» دست کشیدم روی زانوی شلوارم که کمی پوسیده و باد کرده بود و به‌حال ظاهربینی مرد تأسف خوردم. سلانه‌سلانه در نمایشگاه قدم می‌زدم که فهمیدم مرد حق داشته. آخر هیچ‌کس با خودش چمدان نیاورده‌ بود. همه یک پاکت نازک و کوچک دستشان بود و من با یک چمدان یغور و بد بدن این ‌ور و آن ور می‌رفتم. با اصحاب کهف همذات‌پنداری‌ می‌کردم و حس می‌کردم لخت و عور رفته‌ام وسط میدان شهر و با انگشت، همه نشون می‌دن مَنو اما تصمیم گرفتم اعتمادبه‌نفسم را حفظ کنم و بابت پایین‌آمدن سرانه‌ی مطالعه و بی‌سوادشدن مردم ابراز نگرانی کنم و دشنام‌هایی را نثار فضای مجازی کنم که جای کتاب و کتاب‌خوانی را گرفته. همچنین تصمیم گرفتم خودم لشکر تک‌نفره باشم و سرسختانه جلوی دشمنان فرهنگ و هنر این مرز و بوم، به‌ویژه آمریکای جنایتکار، بایستم و چراغ دانش و آگاهی مملکت را روشن نگه‌دارم اما سوختم، بد هم سوختم.

به اولین غرفه‌ای که پا گذاشتم هفت هشت‌تا کتاب لاغر،کأنه گاوهای بنی‌اسراییل در قحطی مصر، برداشتم و سرخوشانه رفتم پای صندوق و با همین دست‌های قلم ‌شده‌ام کارتم را به صندوقدار دادم و رمزش را گفتم که یازده یازده بود و کتاب‌ها را تحویل گرفتم و گذاشتم توی چمدان قهوه‌ای‌ام. بلافاصله پیامک بانک برایم آمد و بلافاصله سقف نمایشگاه روی سرم خراب شد. اولش فکر کردم صندوقدار اشتباه کرده اما بعد که پشت کتاب‌ها را دیدم فهمیدم خودم غلط زیادی کرده‌ام که هفت هشت‌تا کتاب خریده‌ام. با این وجود، مطمئن بودم که مسئولین خدوم و دلسوز حتماً فکری به ‌حال گرانی کتاب و پایین‌آمدن قدرت خرید مردم کرده‌اند. چشم چرخاندم و دیدم بله! در اقصی‌نقاط نمایشگاه، تپه‌ کاشته‌اند و روی تپه‌ها دکه گذاشته‌اند و روی دکه‌ها کاغذی چسبانده‌اند با این عنوان: «مبادله‌ی کالا و کتاب» بر این تدبیر درود فرستادم و بی‌درنگ به نزدیکترین تپه مراجعه کردم. متولی تپه که مردی تپل مپل با سبیل‌های دررفته بود و بیشتر می‌خورد قصاب باشد تا متولی تپه‌ی تبادل کالا و کتاب، فهرست طویلی داد دستم و گفت: «کدومو می‌خواهی؟» با دیدن مِنوی مبادله‌ی کالا و کتاب، فکر کردم جهت رفاه حال کتاب‌خوان‌ها روی تپه‌ها طباخی زده‌اند اما سریع ماجرا را فهمیدم و کلی بالا و پایین کردم و تصمیم گرفتم یک بُن ده میلیونی بگیرم و چندتا دایره‌المعارف مصوری که مدت‌هاست آرزویش را داشتم بخرم. حتی فکر داشتنش هم لبخند به لبم می‌آورد. با لبخند کشداری به متولی تپه گفتم: «جیگر» مرد برافروخته شد و پس از ذکر الفاظ نسبتاً ناپسندی گفت: «مگه خودت برادر و پدر نداری؟ فکر کردی باهات شوخی دارم؟» گفتم: «منظورم این است که جگرم را می‌فروشم و یک بن ده تومنی می‌گیرم.» متولی تپه، صدایش را پایین آورد و گفت: «شما که ادعای کتابخونیت می‌شه نمی‌دونی جیگر همون کبده؟ حالا چرا جیگر؟» این ‌بار نوبت من بود که به‌خاطر خطاب‌شدن با این واژه برافروخته شوم اما متولی تپه که این‌کاره بود خبط و خطایش را زود فهمید و اضافه کرد: «می‌گم چرا می‌خواهی جیگرتو بفروشی؟ بقیه‌ی مردم معمولاً کلیه‌‌شون رو می‌فروشن. چون اولاً دوتا ازش دارن. دوماً گرونتره و اقلاً خوراک فکری یک سالشون رو تأمین می‌کنه.» حرفش منطقی بود اما متأسفانه من از این کار معذور بودم. آه سوزناکی کشیدم و گفتم: «اولاً دوماً اشتباهه و باید بگید ثانیاً. ثانیاً کلیه‌م رو برای خرید آیفون فروختم. آخه نمی‌شه کتاب بخونم و عکس نگیرم و استوری نذارم که. اون وقت مردم چه‌جوری بفهمن باسوادم و یه چیزی بارمه و روم حساب کنن و سری توی سرها دربیارم؟» متولی تپه سری تکان داد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد و یک سیگار گیراند و یک نخ هم به من داد. روی پاکت سیگار، عکس دوتا آدم بود؛ یکیشان سالم و تر و تمیز و چاق و چله و سرخ و سفید بود و روی شکم برآمده‌اش نوشته ‌بود: «فرد کتاب‌نخوان» آن یکی هم خالیِ خالی و زار و نزار و لاغر و نحیف بود و روی پوست آویزان پیشانی‌اش نوشته‌بود: « فرد کتاب‌خوان»


کتابکتابخوانی
هرجا سخن از نوشتن است نام من می‌درخشد.:)) زیاد می‌خوانم و کمی می‌نویسم. کمی پیشتر معلم مدرسه و دانشگاه بودم اما حالا اولی را نیستم. راستی! به جناب سعدی هم عشق می‌ورزم اما نه در حدّ محبوب من!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید