چارلز بوکوفسکی (Henry Charles Bukowski) در سال 1920 و در کشور آلمان دیده به جهان گشود . بعد از فروپاشی اقتصادی آلمان در پی جنگ جهانی اول خانواده اش به بالتیمور مهاجرت کرد.
ر دوران کودکی بوکوفسکی، پدرش اغلب بیکار بود، و به عقیدهٔ بوکوفسکی بد دهن و بد رفتار بود. بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان لسآنجلس، بوکوفسکی دو سال در دانشگاه شهر لسآنجلس بود و دورههای هنر، روزنامهنگاری و ادبیات را گذراند.
نویسنده و شاعر معاصر آمریکایی ، بعد از سلین عصبیِ بددهن بریم سراغ بوکوفسکی، بوکوفسکی رو اکثرا به رمان معروف عامه پسند میشناسنش، اما توی اروپا و آمریکا بیشتر به شعرهاش معروفه، و بهش لقب ملک الشعرای فرودستان آمریکا رو دادن.
کاراکترهاش احمق طور کمدی رک بی ادبن ، ولی ادم ازشون بدش نمیاد ،سبک خاص خودش را داره و نوشتارش ساده و روان هست. شخصیتهاش برعکس سلین روده درازی نمیکنن
میگن که #بوکوفسکی زندگی سخت و پر رنجی داشته و پدرش هم الکلی و عصبی و پرخاشگر بوده و همین توی نوشته هاش تاثیر داشته « پدرم به من گفته بود که احتمالاً همیشه شکست خواهم خورد. خودش هم یک بازنده مادرزاد بود. کار از بیخ ایراد داشت»
ولی در کل یه طنز خاص بامزه ای داره
بعضی هام میگن #عامه_پسند یجور #هجونامه است?
آنقدر راحت و ساده نوشته ، که آدم فکر میکنه روی یه مبل راحتی لم داده و پاهاشو گذاشته روی میز و سیگارش تو یه دستش و مشروبش تو دست دیگه و داره برای دوستاش یه خاطره بامزه تعریف میکنه. گاه گاهی اونا میگن، بیخیال بابا چاخان نکن، اونم میگه جانِ تو.
وقایعش اونقدر فانتزی و خیالی هست که با خودت میگی ، آدم متوهم همش چرت و پرت نوشته، مارو گذاسته سرکار ولی گاهی با جملاتی چنان عمیق و در عین حال ملموس روبرو میشی که میگی عه، راس میگه، چه خوب گفته. خلاصه میدونی توهم هس خودش هم چندجا اشاره کرده ولی بازم میخوای بخونیش. هرچند ماجراهاش خیلی غیر واقعی بودن ولی به نظرم واقعا یه نویسنده واقعگرا هست. و مطالبی رو که در لابه لای داستانش میگه در عین سادگی، عمیق و ملموس هست
داستانش، ماجرای یک کارآگاه مسن که خودش فکر میکنه بهترینه ولی بقیه میگن که احمق و چندان زیرک و باهوش نیست. چندتا پرونده عجیب غریب داره. از جمله خانم مرگ، آدم فضایی ها و ... که یه جورایی همشون را حل میکنه. منتظری که ببینی خوابه، رویاس، سرکاری یا واقعی. حتی انگار خودش هم تا آخرین لحظه نمیدونه و همینجور معلق نگهت میداره.
اینکه میگن بددهن هست. خوب شاید. تقریبا هرجور به ذهنش رسیده نوشته. ولی راستش اصلا به اندازه ی کتاب مرگ قسطی سلین که خوندم حال بهم زن نیست، منظورم از لحاظ صحنه های کثیف و ایناس. مثل صحنه های عق زدن ها و بالاآوردن های توی کشتی.
و نوشته های بوکوفسکی هم که معمولا با سانسور چاپ میشن.
کتاب ترجمه عالی پیکان خاکسار هست.
در ابتدای کتاب در مورد نام کتاب اینطور نوشته:«نام اصلی این کتاب پالپ – pulp – است. پالپ به مجلات بیارزشی گفته میشود که معمولا روی کاغذ کاهی چاپ میشوند. [ مجلات زرد] همچنین به معنای مبتذل یا بازاری هم هست. مثلا ترجمه درست پالپ فیکشن – فیلم کوئنتین تارانتینو – داستانهای مبتذل است که سلیقه ایرانی داستان عامه پسندش کرده. من هم به پیروی از همین سلیقه با ملاحظه پالپ را عامه پسند ترجمه کردم.»
پشت جلد کتاب :
«روز بعد دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک بگویم حالم از همه چیز بهم میخورد، نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه مان فقط ول میگشتیم منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم، بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم. احساس میکردم شلغمم....به جهنم.»
«شش سال بود که نخندیده بودم. وقتی که هیچ چیز برای نگرانی وجود نداشت بی خودی نگران می شدم. هروقت هم که واقعا مسئله ای نگران کننده بود مست می کردم.»
«من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند ، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را.»
«صبرکردیم و صبر کردیم. همه مان.
آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند. صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیهٔ روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آن ها هستی یا نه»
«تمام ازدواج هایم فقط با دعوا مرافعه های جزئی نابود شدند. سر هیچ و پوچ همدیگر را سرزنش می کردیم. سر هیچ و همه چیز از هم دلخور میشدیم. روز به روز، سال به سال ساییده می شدیم. به جای اینکه همدیگر را کمک کنیم فقط به هم گیر میدادیم و متلاشی می شدیم. سیخونک زدن، سیخونک زدن بی پایان تبدیل می شد به مشاجره ای بی ارزش. و یکبار که وارد این بازی می شدی دیگر برایت عادی می شد. به نظر نمی رسید که بتونی بیرون بیایی. یک جورهایی دلت نمی خواست بیرون بیایی. بیرون هم که می آمدی دیگر فرقی نمیکرد.»
نظرتون رو بگید.