امروز دقیقا چهل روز است که بیکار شده ام .تمام سیزده سال گذشته که سر کار می رفتم برای روزهای بازنشستگی رویا پردازی می کردم و برنامه می ریختم .
روزهای اول شروع کرونا و بیکار شدن به پختن غذا های خلاقانه و نو اورانه و چیدن سفره های رنگین گذشت .بعد کتاب خواندن و تا خر شب بیدار بودن و فیلم دیدن ،شبها تا صبح نخوابیدن وبعد از طلوع خورشید خوابیدن و روز بعد کسل و کلافه بودن .
بعد از بیرون امدن از هیجان بیکاری شروع کردم به برنامه ریزی برای منظم شدن و ورزش کردن و منظم خواندن و نوشتن . به کارهای خانه نظم دادم و بیشتر به درس بچه ها رسیدگی کردم و سعی کردم انها را بیشتر در علایقم شریک کنم تا در اینده افکار مشترک بیشتری داشته باشیم .تجربه های خوب و لذت بخشی به دست اوردم و بیشتر و بیشتر در خودم فرو رفتم .یاد گرفتم سرعت حرکت زندگی را کم کنم و با ارامش بیشتری به همه چیز نگاه کنم .یاد گرفتم برنامه ی منظم تری وهدف های مشخص تری داشته باشم .ولی این روزها مدام خیره می شوم به ماهی های تو تنگ اب که حریصانه اب را می بلعند برا بقا و یاد خودم می افتم در روزهای قبل کرونا که حریصانه لحظه ها را می بلعیدم .حریص برای انجام کار و پایان ان و شروع کار تازه .حریص برای مفید بودن و زندگی کردن .حریص برای خواندن و نوشتن .
حالا بعد از چهل روز انگار یک چیز در بین تمام کارهایی که دوست دارم انجام دهم کم است :حرفه و فنی که من در ان مهارت دارم و قسمتی از هویت اجتماعی من است .کار کردن قسمتی از زندگی است که بدون ان تفریح معنایی ندارد .بدون ان حتی اگر نیاز مالی نباشد (که همیشه هست وکسب درامد مهمترین قسمت استقلال شخصیتی است )انگار هویتت را از دست داده ای .وقتی سالها ان کار را انجام داده ای شخصیت و هویتت با ان شکل گرفته و بدون ان تبدیل می شوی به ادم بی هویت .
این روزها جای کار و حرفه ی شخصی خالی است حتی اگر هزاران کار انجام دهی که دوست داری و لذت بخش است .