اوایل سال 95 کارای مهاجرتمون به آمریکا انجام شده و منتظر ویزا بودم، تصمیم گرفتم تنها دارایی ارزشمندمو که ایسمینار بود (یه ایده استارتاپی که بصورت غیر متمرکز از سال 1392 شروعش کرده بودم) رو قبل رفتنم به یکی بسپرم و البته نقدینگیمونو زیاد کنم که بتونم دلار بخرم. بالاخره بعد از کلی اینور و اونور جلسه رفتن با یکی به توافق رسیدیم و آش و با جاش دادم رفت! تعجب نکنین ادامه داره هنوز :)
زمانم خالی و دغدغهم کم شده بود و به فکر افتادم قبل از رفتنم شروع کنم نیمچه داشتههامو که اکثرا از جنس دانش و تجربه بودو به اشتراک بذارم. بلاگ شخصیمو راه انداختم (manuelohan.com) و شروع کردم توش هر چیزی که نمیدونستم بنویسم! آره اون چیزایی که نمیدونستم! اینجوری مجبور میشدم برم و کامل در مورد موضوع بلاگ، دیپ بشم و دانش عملی و تجربیمو بذارم کنار تئوری و منابع معتبرش، اینجوری بیشتر یاد میگرفتم...
بعد از چنتا مطلب دیدم به شدت از نوشتههام استقبال شد، چرا؟ چون به زبان آدمیزاد مینوشتم، به همون زبانی که صحبت میکردم، به زبانی مینوشتم که خودم بفهمَمِش، نگو اینجوری نوشتن برای بقیه هم جذاب بود! اما امان از کمالگرایی! برای هر نوشته شده بود دهها روز زمان بذارم و میخواستم همیشه بهترین مطلب بره تو بلاگم! چون زمانم آزاد بود و ایسمینار هم دست یه نفر دیگه، اوایل 96 خوب پیش رفت و دو سه هفته یه بار یه مطلب توپول میذاشتم تو بلاگ! نیمه اول 96 داشت تموم میشد و گرفتن ویزای آمریکا سخت و سختتر! چرا؟ خوب معلومه برای این ترامپ فلان فلان شده!
توفیق اجباری؟! دیدم صاحب جدید ایسمینار خوب پیش نمیرفت، غر میزد و بچهمو خوب نشناخته بود و داشت اذیت میشد! دیدم من که فعلا آمریکا برو نیستم تا این مو هویچی رئیس جمهوره! پس با کلی ضرر ایسمینار رو برگردوندم! بچهمو!! خدایا این چه اشتباهی بود کرده بودم و مرسی که کمکم کردی بِرَش گردونم. تا حالا زندگی رو هوا رو تجربه کردین؟ وضع اون روزای ما بود، من، آدرینه (خانمم) و مارینا (خواهرم). یه تیم شده بودیم و ایسمینار شده بود کل زندگیمون.
دیگه به شدت درگیر ایسمینار و برند شخصیم تو اینستاگرام شده بودم، بلاگهام شده بود یه ماه یکبار یا بعضا فصلی! الانم که دارم اینجا برای اولین بار تو ویرگول مینویسم، آخرین پست بلاگم تو سایت بر میگرده به سی و یک خرداد سال 1397! بیش از یکسال پیش! اما خوب این عادت نوشتنم چی شد! تصمیم گرفتم این کمالگراییِ لعنتی رو بذارم کنار و هر چی دل تنگم میخواد تو گاهنوشتههای یه فاندر ایرانی بنویسم، کانال تلگراممو میگم (t.me/manuelohan) یه تجربه باحال! برای خودم مینوشتم از هر چی که به نظرم جالب بود! هر کپشن به زور یه پاراگراف میشد اما چه استقبالی! خیلی زود کلی آدم فالوم کردن و کلی آدم به کانال به چشم یه تریبون نگاه میکردن! یه باید که هر روز باید حداقل یه بار چِکِش کنن!
شاید بپرسین چجوری مینویسی که تو هر پلتفرمی واسه آدما جذابه؟ خودمم نمیدونم اما اینجوری برای خودم هضمش میکنم: «هر چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند»
خودمو بلاگر میدونم؟ یه میکرو اینفلوئنسر میدونم؟ نه بابا! این برچسبا واسه من بزرگه، بلاگر کجا و من کجا! من گاهنوشته و دلنوشته مینویسم، من یه فاندر ایرانی بیشتر نیستم...
خلاصه اینکه الان حالِ بلاگ شخصیم خوب نیست اما همچنان روزانه کلی بازدید یونیک داره، میخوام یکم بهش جون بدم اما وقت ندارم! حال کانال تلگرامم خیلی خوبه، حالِ بچم عالیه، واقعا عالیه (ایسمینارو میگم)، حالِ پیجِ اینستاگرامم خوبه، خودمم خوبم خداروشکر :) دوست داشتم حال صفحه ویرگولم خوب شه و شروع کنم توش یه سری چیزا بنویسم، روزی بهتر از 16 شهریور که روز وبلاگستان فارسیه پیدا نکردم، البته دو روز ازش گذشته! چون بچم این چند وقته خیلی وقتمو میگیره و نمیرسم بجز اون به چیز دیگهای برسم اما این چند خط رو نوشتم که مجبور شم بازم بلاگنویسی تو وب رو شروع کنم...
خوشحال میشم اگه شمام از تجربه بلاگنویسیتون و روز وبلاگستان و کمپین ویرگول، برام بنویسین و لینکشو تو کامنت برام بفرستین و البته بیشترتر خوشحال میشم در مورد چرت و پرتهایی که گفتم نظر بدین و خواستین فالوم کنین. تامام