روی صندلیها ایستادم. رو به هیچکس، رو به یک خالی بی انتها، رو به گوشهای کر، کاغذ را بالا گرفتم.
شجاع بودم؟ هرگز. نمیترسیدم؟ تا سر حد مرگ. مرگ. یک نفر، یک دختر با تمام حنجرهاش در درونم جیغ میکشید:«یکی مرده! یه دختر که دلش میخواسته فوتبال ببینه مرده! از چی میترسی؟»
ولی وقتی آن بالایی، وقتی ناگهان تمام عکاسها دوربینهایشان را روی تو میگیرند، وقتی اطرافت دلهره و همهمه آغاز میشود. وقتی آنها، آن صورتهای خشک زدهی بیاختیارشان را روی تو قفل میکنند، وقت عزمشان را جزم میکنند و با چشمهای خالی از احساس خیره به تو راهشان را از بین جمعیت به سمتت باز میکنند، میترسی.
من نفر اول هیچ کاری نبودهام. هیچ کار دردسردار و هزینهداری نکردهام. این اولین بار بود. مطالبهای نداشتم. فریادی نداشتم. فقط خجالت میکشیدم آنجایی بنشینم و بوق بزنم و هلهله کنم که چند روز قبلی یکی برایش جان داده بود. ایستاده بودم. دستها و کاغذ بالا، شالم سبز، روپوشم سفید و شلوارم قرمز.
در بالاترین نقطهی زمین بودم انگار. بر فراز ابرها، بالای قلهی تازه فتح شده. آب از سر گذشته بود، بگذار لذت ببرم از تقلای بیحد و حصرشان برای پایین کشیدنم. رو به رو را نگاه میکردم و صدای فریادشان میآمد که: «بیارش پایین». چنگ میانداختند که دستشان به کاغذ برسد. کارکشتهترهاشان حرف نمیزدند، چشم میانداختند توی چشمت که بترسی. که بنشینی بوقت را بزنی. قلبم اگر میتوانست سینه را میشکافت و در حجم خالی آزادی، خون را به همه جا میپاشید. روی تک تک صندلیهای خالی، روی صورت دست اندرکاران، روی لباس سربازان پشت به زمین، دوربین عکاسان دوربین به دست، چادر ماموران زن.
یک نگاه به پایین انداختم. دژی بودم که پرچم پیروزی بالا برده و پایین همه تا آخرین نفس مقاومت میکردند. فریاد میکشیدند، تکان نمیخوردند، بحث میکردند که من آن بالا بمانم. پرچم بالا بماند.
آخر ماجرا نزدیک بود. میدانستم. یکی دیگرشان رسید. کاغذ را میکشید و توی دست خودم پاره میکرد. پاره میکرد و من سراسر خشم میشدم. پاره میکرد و من به دخترک آبی استقلال فکر میکردم. تکهی «آبی ایران» بالا باقی مانده بود. آخرین تکه. به آن هم رحم نکردند. هیچ چیز نباید آن بالا باشد.
به ورودی مشخص شده برایمان که رسیدیم، قلبم میتپید. نفسهایم را میشنیدم. سنگین و پر اضطراب. دیدار معشوق بود انگار.
شده بودم آن نوجوان عشق فوتبال که سی دی فیلم آفساید را رفیق فوتبالیش یواشکی لای کتاب درسی برایش آورده بود. یک بعد از ظهر، دکمه پخش را زد و جلوی تلویزیون میخکوب دخترهایی از جنس خودش شد که جرات کرده بودند، موها را از ته زده بودند و به عشق تیم محبوبشان به ورزشگاه پا گذاشته بودند.
سکانسی که یکی از دخترها به بهانهی دستشویی و با همراهی یکی از سربازها میتواند وارد فضای تماشاچیها شود، اوج فیلم است. فرهادی، خیلی خوب فهمیده آن تونل منتهی به سکوها با قلب آدم چه میکند. صدای فوج جمعیت را از دور میشنوی، تونل تاریک است و نور فقط روی مستطیل سبز را روشن کرده. قدمها سنگین و سخت. پاهایت از هیجان گز گز میکند، لرز میکنی. اینجای فیلم، وقتی دختر به تصویر سبز نزدیک و نزدیکتر میشد، من ناگهان دیدم وسط خانه ایستادهام و تصویر را میبلعم. ثانیه به ثانیه. دلم میخواهد دوربین با دختر به سمت دستشوییها نرود، دنبال سرباز نرود، لانگ شات کند و بدانم واقعا زمین فوتبال در مقیاس دید یک تماشاچی چقدر است؟
قرار نبود بر اساس شماره صندلی بشینیم، هرکسی هرجایی را پیدا میکرد، مینشست. من منگ بودم. محو آزادی بودم. محو سکوها. یک دور کامل همه چیز را دیدم. تور دروازهها، پرچم کرنر، خطهای سفید وسط زمین، محل تمرین ذخیرهها، بیلبوردهای تبلیغاتی، اسکوربرد ورزشگاه، همه چیزهایی که توی تلویزیون دیده بودم، حالا واقعی جلوی چشمم بودند. توی تصویرهایم قرار بود اولین بار که وارد اینجا میشوم بابا هم کنارم باشد. تماس تصویری گرفتم. صورتش را که توی قاب چند اینچی گوشی دیدم، بغضم ترکید. برای خودم. برای خود نوجوانم. برای همهمان که چه رویاهای کوچکی داشتیم و چه سخت و نرسیدنی کرده بودندش.
من نیامده بودم ایران و کامبوج را در ورزشگاه ببینم. نیامده بودم فوتبال ببینم. نیامده بودم تمام آرزوی لحظات نوجوانیام را تجربه کنم. نیامده بودم آن تصویری که گرسنه و قحطی زده از لالاوی گزارشهای دربی نود میجوریدم واقعی و زنده ببینم. تازه رسیده بودیم روی صندلیها. هنوز بازیکنها برای گرم کردن هم نیامده بودند. دریایی از عکاسها و خبرنگارها رو به روی جایگاه ما چند هزار زن حسرت زده ایستاده بودند. بازی اینجا بود. بازی ما بودیم.