هرجایی میرسی ، میگی، میخندی ،شوخی میکنی . نه اینکه واقعا این باشیا ، انگار دلت میخواد یه آدم دیگه باشی ،از یه چیزی فرار میکنی ،میترسی اگه سکوت کنی دوباره همون فکرا بیاند سراغت ،تو جمع تو را به آدم شاد میشناسند ، اما کی میدونه تو تنهایی بهت چی میگذره
حتی یک کلمه از اون حرفات یادت نمیاد ، تازه اگرم یادت بیاد اصلا به جوکایی که گفتی نمیخندی ، اصلا فکر میکنی اطرافیانت به چه چیزای بیمزه ای میخندیدن .
تو تنهایی اونقدر بی حوصله ای که حاضر نیستی صدای نفسهای خودتو بشنوی ، حالا بقیه فکر میکنن آرامش داری ، اما چه آرامشی را نمیدونن ، آرامشی که نمیدونی چطوری میتونی ازش فرار کنی اما خیلیم دوسش داری .
دلت میخواد چشماتو ببندی و وقتی باز میکنی تو یه کلبه تو یه جنگل تنها باشی ، بازم دوست داری مکان تغییر کنه نه خودت و نه آدمای اطرافت ، این بدترین نوع آرامشه ، یه آرامش غمناک ،یه آرامشی که همه چیز داره غیر از آرامش............
نرگس جعفری ماربینی