این داستان یکی از مجموعه داستانهای کوتاه چخوف است.
فهوای اصلی این داستان حول محاکمه یک فرد میچرخد. شروع داستان با مراجعه پیرمردی به کلانتر شروع میشود. او ناله کنان فریاد میزند :" کمکم کن کلانتر! پسرم از من دزدی کرده!! او 100 روبل از کشوی مغازه من دزدی کرده.."
کلانتر و دستیارش به شدت از شنیدن این خبر خوشحال میشوند چرا که مردم روستا به هیچ وجه آنها و کارشان را قبول نداشتند اما حالا با به دست گرفتن این اتفاق کلانتر میتوانست توجه مردم دهکده را به سوی خود جلب کند.
با پیرمرد (کوزما) به سمت مغازه او و پسرش میروند تا ببینند ماجرا از چه قرار است و پول کوزما را از چنگ پسرش ( سراپیون) در بیاورند. همانجا جلسه ی محاکمه ای تشکیل میدهند مردم دهکده، کدخدا، پزشک و.. را جمع میکنند تا در حضور همه این محاکمه انجام شود.
اولین سوال این است : چرا پول پدرت را دزدیدی؟ اما سراپیون پاسخ میدهد : " تا زمانی که شما مرا فردی دروغگو میدانید من هیچ حرفی با شما ندارم".
چخوف شخصیت سراپیون را فردی کاملا تسلیم زور و ظلم را به تصویر میکشد او در پاسخ به حرفی برای اثبات بی گناهی خود مدام میگوید :" هرکاری میخواهید بکنید، و اصلا نمیخواهم مرا فردی بیگناه بدانید!!"
در نهایت کلانتر مجبور میشود او را شکنجه کند تا حرف بزند و اقرار کند که پول را دزدیده ... در این مدت او هیچ حرفی مبنی بر اثبات بی گناهی خود نمیزند ..
در نقطه ای که داستان و شخصیت سراپیون تحت تنش قرار دارد؛ اطرافیان(مردم شهر) تنها اوضاع را تشدید میکنند. در همین حین ناگهان زن کوزما (مادر سراپیون) وارد داستان می شود و فریاد میزند صبر کنید! کوزما ، من پولت را پیدا کردم در جیب شلوارت بود! کوزما شرمنده شده و از پسرش عذرخواهی میکند. سراپیون در جواب انگار که این اتفاق برایش عادی تلقی شده پاسخ میدهد: ایرادی ندارد، دیگر عادت کرده ام!
چخوف در این داستان کوتاه، همچون دیگر آثارش، ظلم و زور را با کمدی ترکیب میکند تا به بیان آن در قالبی واقع گرایانه که همه اجزا دست به دست هم میدهند را به تصویر بکشد...