نابستان ۱۳۶۵ ، خزر شهر شمالی، هوای آفتابی و دریای خزر طوفانی ! خسته از شنا ، زیرپایم خالی شد و به سمت دریا کشیده شدم ، موج ها قوی تر ... هرچه بیشتر دست و پا میزدم ،دورتر میشدم از ساحل .... بعد خستگی مفرط بود و آدم هایی که ‘نقطه ‘می شدند ... به نظرمهمه چیز تمام شده بود ... سعی کردم روی موج ها دراز بکشم ، نور خورشید چشم هایم را میزد ،شوری آب گلویم را می سوزاند.... ترس بود و ترس ....موج بود و موج ..... نمیدانم چقدر طولکشید که یک موج بلند مرا به سمت ساحل پرت کرد.... آفتاب داغ و هوای شرجی ، گوش ماهیهای سفید ، ماسه های خاکستری ، دختری شانزده ساله ، و دوباره زندگی !!!!.... سال ها گذشت.... این آخرین بار نبود .... مدام در حال غرق شدن .... مدام در حال دست و پازدن ... مدام در حالنجات یافتن ....
کدام موج به موقع میرسد ؟
کدام دریا ما را از خود نجات خواهد داد؟ کدام ساحل پناه ما خواهد بود ؟ .....
مرجان وفایی