فکر میکنی روال زندگی عادیست، با تمام غمها و مصائبش در کنار تمام خوشیها، اما در یک لحظه، با چرخشی آهسته، مثل چرخش خورشید از طلوع تا غروب یا با چرخشی سریع، مثل پرتاب تکهای سنگ به درون دریاچه، متوجه میشوی که بیخبر، در آرامشی مطلق غوطهور بودهای. حالا با یک چرخش، اضطراب و رنج در قامتی تازه جان گرفته و تو مشتاق و در انتظار برگشت به همان «روال عادی» و گاه کسالتبار هستی.. روال عادی زندگی؛ چیزی که به آن عادت کردهایم یا همان نقطۀ امنِ مهربان، آشنای هر روز و همیشه.
به نظر میرسد زندگی تنها دو مفهوم قطعی دارد: ناپایداری و مرگ. اگر مرگ را هم ناپایداریِ زندگی بدانیم، تنها مفهوم پایدار زندگی همان ناپایداریست. عجیب است که علیرغم مواجهۀ مداوم با ناپایداری، چطور تنها تعداد اندکی از ما توان پذیرش ناپایداری جاری در زندگی را داریم؛ تنها تعداد اندکی از ما ناپایداری را پذیرفتهایم و روی جریانمداومش شناور میمانیم.
عجیب است که تنها نقطۀ پایدار زندگی جایی روی همین امواج ناپایدار است؛ تنها نقطۀ آرامش بیبازگشت، آرامش بیاختلال، نقطۀ «پذیرش ناپایداری زندگی» ست. و عجیبتر اینجاست که هربار تمام این مفاهیم در ذهنمان جان میگیرند، «طالب بیقرار» میشویم و آرام میگیریم، اما در مواجهۀ ناگهانی بعدی، یا همان موج بلند بعدی، گرفتار اضطرابِ بیقراری میشویم. این بیقراریِ شگفتانگیز که هم مایۀ آرامش است هم مایۀ اضطراب!
با اینکه مفاهیم متعددی در فرهنگ ایرانی ما را تشویق به پذیرش جریان زندگی میکند، اما به نظر میرسد علیرغم تداوم فرهنگی، این مفاهیم کهن، آنگونه که لازم است، در جانمان رخنه نکردهاند.
جملۀ بیقراریات از طلب قرار توست / طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جملۀ ناگوارشت از طلب گوارش است / ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جملۀ بیمرادیت از طلب مراد توست / ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
اما چطور میتوانیم طالب «قرار» نباشیم؟ چطور میتوانیم دست از طلب برداریم؟ چطور باید این بیتهای فریبنده را به حالی پایدار و مستمر برای روزهایمان تبدیل کنیم؟ شاید با تکرار مداوم این جهانبینی، آنقدر که بر جانمان بنشیند! قدم برداشتن در این مسیر، چگونگی و چراییاش برای هریک از ما سرشار از تجربههای خوشایند و ناخوشایند است! تجربههای شخصی و بیپایان، به تعداد تمام موجهای زندگی!