بدون هیچ چیزی در خیابان ها راه میرفت، حتی کلید هم برنداشته بود، اگر میخواست برگردد به آن زندان قصر مانند میتوانست از پنجره وارد شود
در خیابان قدم زد و لبخند زد
نفس عمیقی کشید
عاشق هوای خنک و سرما بود
عاشق طبیعت
عاشق آزادی
دور خودش چرخید و چرخید
هوا تاریک بود و تنها نوری که کمک میکرد راهش را پیدا کند نور ماه بود
آن جنگل زیبا
به ماه نگاه کرد، حالا دیگر از ماه متنفر نبود
برعکس شاهرانی که در شعر هایشان از ماه میگویند
و مردمانی که دبوانه وار عاشق این سیاره تقلید کار هستند
او از ماه متنفر بود
ولی حالا، حالا داشت سعی میکرد ماه را بشناسد
+اون بالا... خیلی تنهایی؟
جوابی نگرفت، به جاش، نور بیشتر شد،
انقدر راه رفت که تقریبا زمان طلوع خورشید رسید
باید برمیگشت به قصر
قصری زیبا که زندان بود
زندان او
زندان زیبای او
ارام راه رفت، بعد تند تر، تند تر، و تند تر تا جایی کع بدون توقف دوید
جوری که انگا اگر ادامه میداد، میتوانست آن قصر و انسان های فیک آن را دور بریزد
و فرار کند، با خودش، شاید میتوانست نجاتش دهد
تند تر دوید
وقتی به دیوار قصر رسیدـ
پایش را روی دیوار محکم کرد و به بالا پرید
نگاهی به نگهبان های احمقی انداخت که متوجهش نشدند، زیر لب گفت:«چه امنیتی»
و بعد از روی سکو های دیوار بالا رفت و از پنجره وارد اتاقش شد
یا به عبارتی سلولش
سلولی بزرگ و زیبا
نگاهی به خودش در آینه انداخت، موهای بلندش که به پایین کمرش میرسید آشفته بودند، تیشرتی که آن پسر جوان که یکی از شب هایی که فرار کرده بود بهش داده بود، چون لباسش برای فرار زیادی پر زرق و برق بود خود شاهدخت انجا نبود،انجا دختری بود که آزاد بود
و آن پسر خود پرنس سرزمین همسایه نبود
یک پسر آزاد بود پسری که از چشمان بزرگ دختر تعریف کرده بود، بنظر پسر رنگ سیاه چشمان دختر به زیبایی شب بود
شاید دختر بعد از آن شب دیگر از چشمانش متنفر نبود
و هیچکدام این را نمیدانستند
یعنی حالا ان پسر کجاست؟
یعنی میدانست که شاهدخت زمان فرار های شبانگاهی اش تیشرت را میپوشد؟
لباس هایش را در اورد و لباس خوابش را پوشید
ده دقیقه دیگر باید بیدار میشد
او که خواب بود، تمام شب را خواب بود، مگر نه؟