من زاده مهاجرتم.یا بهتر بگم، اگه مهاجرت نبود،احتمالا به دنیا نمیومدم. بزرگ نمیشدم و دیدگاهم به دنیا اینی نبود که الآن هست. من از نسل مهاجرت هستم. پدرِ پدرِ پدرم، از زور روزگار و فشار کمبود اولویتهای زندگی، شهر مرزی بدرهی ایلام رو ترک کرد و پا به اون ور مرز گذاشت که باز هم بدره بود امّا ایران نبود و شاید پیش خودش خیال میکرد این آخرین باره که خودش و پسراش تن به یه سفر دائمی میدن. امّا مهاجرت عضو همیشگی خونواده من بود.
دو پسر بزرگتر این مرد،یعنی پدربزرگهای من،موندند و ساختند و ازدواج کردند.کمکم ریشه ایرانی بودن خودشون رو با عراق پیوند زدند.امّا این پایان ماجرا نبود. این داستان هیچ وقت آخر نداشت. ایران انقلاب شد و مثل ایران،بنیان به ظاهر محکم خونواده لرزید. کمی مونده به جنگِ دو کشور، کردهای ایرانی ساکن عراق، یکشبه، با لباس خواب به تن، به زور نیروهای بعث صدام، گروه گروه سوار کامیون و اتوبوس شدند و لب مرز، مثل چهارپا از کامیون به زمین انداخته شدند. با چشم تر، خونه و زندگی سی چهل سال ساخته شده رو بوسیدند و ویلاها و مغازهها و باغ و زمینشون رو به خدا سپردند. که الحق بهترین امانتداره. چون چهل سال بعد تمام اموال رو ،دولت جدید عراق به بازمانده ها پس داد.اما اون شب ، با یک لا لباس که برای سرمای کوهستانی مرزهای غربی ایران کافی نبود، به ایران دوباره سلام کردند. البتّه نه همشون،..... تو اون سرمای شب خیلیاشون، اکثرا پیرهای مسافر،طعمهی گرگهای گرسنه کوهستان شدند. من از نسل این مهاجرها هستم. مهاجرهایی که برای چندبار و چندبار و چندبار از هیچ، مثل ققنوس از خاکستر خودشون بلند شدن. اگه میخواهی بدونی من کی هستم باید گذشتگان من رو بشناسی. من دست پرورده زن و مردی هستم، که تو سن نوجوونی،یه شبه، نه تنها خونه، که سرزمین عوض کردند. نه تنها سرزمین ،که زبان عوض کردند.یه شبه از لای پر قو به لای پتوی جنگی پیچیده شدند. من دختر پسر نوجوونی هستم که یه شبه، بار یه خونواده ده نفره رو به دوش کشید.وقتی دیگه پدر میانسالش برای خاطر شوک تبعید و مهاجرت اجباری، جونی برای ادامه راه نداشت.
من دختر پسری هستم که یه شبه مرد شد.مردی که دور حوض مسجد شاه بازار، به قول خودش، بساط میکرد و چراغ قوه و رادیو میفروخت. تنها آرزوشم این بود که توی سوز سرمای دهه شصت، یه بخاری داشته باشه بذاره زیر پاهاش که بی حس نشن از سرما. امّا نمیدونست. نمیدونست، بیست وپنج سال بعد از اون موقع، دقیقا توی همون مسجد امام، یکی از بهترین مغازهها رو میخره و سر مرام و امانتداریش و صداقتش یه بازار قسم میخورن. من فرزند مادر و دختری هستم که حین جنگ وقتی از جوونشون، به مدت سی سال خبری نشد، فقط صبوری کردند و مقاومت. لحظهای ازشون بیتابی ندیدم، هرچند میدونستم غم فراق چه جوری، ذرّه ذرّه داره شیره جونشون رو میمکه.
من از نسل مهاجرتم. وقتی بعد جنگ، رفتن دونه دونه عزیزها و دوستانم رو به چشم دیدم. سالی نبود که یکی از همبازیهام با خانوادهاشون نیان که آخرین شام رو با ما بخورن و من آخرین بازی رو باهاشون بکنم و برن. مسیر فرودگاه، هم برام عزیزه و هم برام جانکاه. همیشه بو و نسیم خنک اطراف فرودگاه برام یه مزه و حال دیگه داره. من خبر مرگ و تولد از راه نامه و تلفن و حالا از راه اینترنت و واتسآپ و اینستاگرام رو بارها و بارها تجربه کردم. من دختر مهاجرتم. من دوستان خوبی داشتم که مهاجرت از من دزدید.
میخواهی بدونی من کیام؟؟؟ باید تاریخ من رو بدونی. باید گذشته من رو بخونی. وگرنه همه اسم دارن،همه سن دارن. ممکنه ازدواج کرده باشن، ممکنه بچه داشته باشن، همه ما تو داشتن این چیزا مشترکیم. بالاخره هرکسی برای گذران زندگیش، کسب و کاری داره. از اینها نمیشه کسی رو شناخت. برای شناخت من دونستن نامم، شغلم و محل زندگیام کافی نیست. باید تاریخم رو بدونی، تاریخ هر آدم بهت نشون میده که یکی چقدر میتونه اصیل باشه. من مریم فتاح هستم که حتی نام خانوادگی ام برای بعد از اون تبعید اجباریه، چون مردم عرب نام خانوادگیشون همون اسم پدرشونه. درست وسط جنگ به دنیا اومدم وسی و سه سال وسط جنگ های دیگه از سرد و گرم گرفته تا اقتصادی و فرهنگی بزرگ شدم. مهندس شدم .ازدواج کردم . سفر بسیار کردم تا شاید کمی پخته شم. مادر شدم و تازه بعدش شاید فهمیدم خدایی یعنی چی. و هنوز سفرم ادامه داره تا بتونم خودم رو بیشتر بشناسم.