مریم رستگار
مریم رستگار
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

انتظار...

...
...

از آخرین باری که رفتم خونه ش، یه سالی می گذشت. تازه از ایتالیا برگشته بودم. مامان پیشنهاد داد یه دسته گل بگیریم و بریم دیدنش. می گفت خیلی وقتا یادت می کنه و اسمتو صدا می‌ زنه. فرزانه! فرزانه! کجایی مادر؟ بیا چایی ریختم برات. تا سرد نشده بیا.
اون روز وقتی درو برامون باز کرد، با تعجب زل زد تو صورتم. سر تا پامو برانداز کرد و بعد پرسید:« شما کی هستید؟! اسم تون چیه ؟!» انگار غریبه بودم براش. حتی مامانو نمی شناخت. با هزار تا توضیح دادن و رو کردن شجرنامه ی خانوادگی، بالاخره راضی شد تو خونه رامون بده.
وقتی وارد حیاط شدیم، انگار همه ی خاطرات بچگی برام زنده شدن. صدای خنده ها و بازی کردنام تو ایوون خونه، صدای مامان بزرگ و بابا بزرگ که همیشه لب ایوون می نشستن و داد میزدن:« مراقب باش دختر. نخوری زمین.» تنها نوه ی دختری شون بودم و عزیز کرده ی‌ خونه. از همون بچگی حس‌ می کردم با بقیه نوه ها فرق دارم. شکلات خوشمزه تر همیشه مال من بود. چایی با نبات زیاد، مال من بود. بالشت نرم تر مال من بود و...

چقدر دوست داشتم به اون روزا برگردم. بابا بزرگ زنده بود و مامان بزرگم مثل همون روزا خوشحال و سرحال.
حیاط خونه هنوزم مثل قدیما، برق می زد. انگار تازه آب و جارو شده بود.
وقتی وارد ایوون شدیم، مامان رفت تو آشپزخونه و میوه هارو گذاشت. من و مامان بزرگ وارد هال شدیم. بدون این که چیزی بگه و تعارفی بکنه، رفت روی مبل کنار تلفن نشست و پاهاشو جمع کرد. اون تلفن قدیمی زرد رنگو، بابا بزرگ تو دومین سالگرد ازدواج شون خریده بود و همش می گفت:« مامان بزرگ تون از بس تلفن کرد، مخابرات سرش درد گرفت!»
می خواستم باهاش حرف بزنم. می خواستم مثل قدیما برام قصه بگه و سرگذشت زندگی شو برام تعریف کنه. چند بار صداش زدم. مامان بزرگ! مامان بزرگ! جوابی نداد. گوشاش سنگین شده بودن و به سختی می شنید. بلند تر صداش زدم: مامان بزرگ! مامان بزرگ! سرشو به سمتم برگردوند و گفت:« جانم مادر! فرزانه ای؟ کی اومدی؟! ندیدمت. سفر خوش گذشت؟! چند تا بچه داری ننه؟ ازدواج کردی دیگه نه؟!» بلند خندیدم و نگاش کردم. از اینکه بالاخره منو یادش اومده بود، خوشحال شدم. یکی یکی سوالا شو جواب دادم. هر چند سرشو باز به سمت تلفن برگردونده بود و اصلا نمی فهمیدم داره گوش میده یا نه. انگار منتظر تماس کسی بود. زل زده بود به تلفن و تکون نمی خورد.
مامان که از آشپزخونه اومد، سینی گردِ قهوه ای رنگی دستش بود. پر از شکلات و آجیل و شیرینی. از همون خوراکیای بچگی که همیشه به خاطرش دوست داشتم بیام اینجا. سینی رو برد سمت مامان بزرگ و بهش تعارف کرد. هیچ واکنشی نشون نداد. حتی سرشو نچرخوند. چشمش هنوز روی تلفن بود.
مامان اومد و کنارم روی مبل نشست. سینی رو گذاشت روی میز و یه پیش دستی کنار دستم گذاشت. ازش پرسیدم:« مامان! چرا مامان بزرگ همش زل میزنه به اون تلفن؟! انگار منتظر کسیه.» اشک تو چشمای مامان حلقه زد. دستشو تو فرو برد و گفت:« از روزی که بهش زنگ زدن و گفتن استخونای علی با پلاکش پیدا شدن، اینجوری شد. همش می شینه روی همون مبل و به تلفن زل می زنه. هیچی هم نمیگه. وقتی ازش می پرسیم منتظر کی هستی، میگه علی قراره بهم زنگ بزنه...»

مال
مریم رستگار/ روایتگر و معلم🌱 می نویسم تا بمانم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید