ویرگول
ورودثبت نام
مریم رستگار
مریم رستگار
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

حال و هوای من، قبل و بعد از آزمون ارشد

عکس حاوی مجموعه ای از علایقم):
عکس حاوی مجموعه ای از علایقم):

درست سه هفته از برگزاری آزمون ارشد می گذره. احساس می کنم مدت طولانی تری‌ سپری شده. خاطره ی اون روز و چیزایی که از سر گذروندم، خیلی دور به نظر می رسن.
توی این مدت، مثل یه زندانی فراری، از کتابای روانشناسی فاصله گرفتم و سعی کردم کوچیک ترین دغدغه ای برای درس خوندن نداشته باشم. حتی با وجود انتشار کلید سوالات و به توصیه مشاورم، سراغی از آزمون نگرفتم و ترجیح دادم تا اعلام رسمی نتایج، صبر کنم.
به خیال خودم می خواستم بعد از مدت ها، یکی از دغدغه های ذهنیم رو به طور کامل حذف کنم و به سایر امورات زندگیم بپردازم. کتاب خوندن، موسیقی کار کردن، زبان خوندن، ورزش کردن، نوشتن و تفریحات دوستانه...
این روزا بیشتر در حال بازسازی خودم هستم. چند روزی هست که آروم آروم مشغول خونه تکونی شدم و دارم قسمتای پنهان شخصیتم رو کشف می کنم. دارم معناهای تازه ای برای زندگیم می سازم و برای به دست آوردنشون برنامه ریزی می کنم. دارم به علایقِ فراموش شده ای می پردازم که از بچگی تو وجودم بودن و شدن بخشی از شخصیتم...

یک روز قبل از آزمون ارشد
یک روز قبل از آزمون ارشد


دل نوشته ی‌ چند روز قبل از آزمون :

۴ سال پیش، نیمه های تیر ۹۸، برای اولین بار تو زندگیم با پدیده ای به نام کنکور مواجه شدم. مهم ترین و سرنوشت سازترین اتفاق زندگیم تا اون روز.۸، برای اولین بار تو زندگیم با پدیده ای به نام کنکور مواجه شدم. مهم ترین و سرنوشت سازترین اتفاق زندگیم تا اون روز.
همه چیز مثل روز برام روشنه. پنج شنبه ی قبل از کنکور، به پیشنهاد مامان، برای تجدید روحیه و آروم کردن ذهنم، سوار ماشین شدیم و دوری تو طبیعت زدیم. هر چند چیزایی شنیدم که به جای آروم شدن ذهنم، بد تر باعثِ تشویشم شد. شب کنکور، یکی از بهترین معلمای زندگیم و کسی که بی نهایت عاشقش بودم، بهم زنگ زد و برام آرزوی موفقیت کرد. اون شب خوشحال ترین آدم دنیا بودم. هر چند تا صبح خوابم نبرد.
یادمه مامان صبح کنکور، به توصیه مشاور برام عدسی درست کرده بود تا یه خوراکی مقوی و پر انرژی داشته باشم.
روز کنکور، شاید به جرئت بتونم بگم آروم ترین روز زندگیم بود. نه استرسی، نه اضطرابی، نه ترسی و نه هیچ حس منفیِ دیگه ای. سر جلسه ی‌ کنکور انقدر شاد و شنگول بودم که خودم باورم نمی شد این همون آدمِ مضطرب همیشگیه. بعد از اینکه از جلسه اومدیم بیرون، همچنان شاد و خوشحال بودم و از رضایت، لبخند می زدم.
اون روز وقتی به خونه رسیدم، همچنان شاد و پر انرژی بودم و با همون حال خوبم، به جمع خانواده پیوستم. یادمه با همون لباسایی که تنم بود، با عجله ناهار خوردم. بعد رفتم درِ اتاقی که همیشه تو دوران کنکور اونجا درس می خوندم رو باز کردم. کتابا و جزوه ها هنوز تو گوشه گوشه ی اتاق پخش و پلا بودن. با دیدن شون یهو بغضم ترکید. تو اتاق نشستم و ساعت ها گریه کردم. هر کدوم از کتابا رو یکی یکی ورق زدم و باهاشون اشک ریختم. نمی دونم چم شده بود. چی به سر اون دختر شنگول و آروم کنکوری اومده بود.
بعد ها دلیلِ اون بغض و گریه رو فهمیدم. وقتی آدم دوره ی مهمی رو توی زندگیش سپری می کنه، بعد از تموم شدنش، انگار به یه نقطه‌ ای از خلأ می رسه، پوچیِ مطلق. انگار یهو حس می کنه تو زندگیش دلیلی واسه جنگیدن نداره. چیزی نیست که به خاطرش تقلا کنه و زنده باشه.
من از اون روز به بعد یه چیزی رو خوب یاد گرفتم. اینکه همیشه تو زندگیم چیزی برای خواستن، تلاش کردن و رسیدن داشته باشم. یه چیزی که منو به زندگی بند کنه و بهم امید بده. می دونی چی میگم؟ من فکر می کنم بهتره بگیم انسان به رویا زنده است تا امید...
راستی، حالا که بعد از سال ها، دوباره در حال سپری کردن دوره ی مهمی از زندگیم هستم، انگار همه چیز قراره دوباره تکرار بشه. باید از همین الان به فکر ساختن یه رویای جدید باشم، به فکر مسیر جدیدی که بخوام توش رشد کنم. شاید دوباره اون صحنه ها تکرار بشن...
اما این کنکور یه فرقایی با چهار سال پیش داره. این منِ کنکوری، خیلی خسته تر، بزرگ تر، پر دغدغه تر و تنهاتر از اون روزاست و این آزمون، چیزی نیست که از نظر بقیه مهم باشه. کسی قرار نیست شب کنکور بهم زنگ بزنه و برام آرزوی موفقیت کنه.
کابوسای شبانه ی کنکور که چهار سال پیش هیچ خبری ازشون نبود، حالا گریبانم رو گرفتن و گاه و بی گاه اضطرابی که در درونم هست رو به سطح میارن.

مریم رستگار/ روایتگر و معلم🌱 می نویسم تا بمانم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید