زرآبادی پور
زرآبادی پور
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خاطرات من و همسر جان این بار ترکیه- قسمت 3

خلاصه چشمتون روز بد نبینه! همین که تاج رو روی سر همسرجان گذاشتم اتفاق عجیبی افتاد که زندگی مونو عوض کرد. یهو همه جا تاریک شد و بعد که خوب نگاه کردیم خودمون رو تو تالار بزرگی دیدیم که دور تا دور اون با مشعل ها و شمعدان های بزرگ تزیین شده بود. چشمم که به همسر جان افتاد اونو تو لباس فاخری دیدم که زنان پادشاه تو سریال حریم سلطان می پوشیدن! الحق که خیلی زیبا و باشکوه شده بود. همسر جان هم مات و مبهوت به من نگاه می کرد و گاهی به لباس های خودش و دائم می گفت چرا اینجوری شدیم؟ اینجا کجاست؟

آروم آروم که به خودمون اومدیم متوجه شدیم که به دوران عثمانی برگشتیم و تو کاخ یکی از پادشاهان به اسم سلطان سلیمان عثمانی هستیم.

تصمیم گرفتیم تا تالارها و راهروهای کاخ رو ببینیم. وقتی که قدم می زدیم کلی خدم و حشم رو می دیدیم که در حال برو بیا هستن اما انگار هیچکدوم ما رو نمی دیدن. تازه داشتم خیلی حال می کردم و از دیدن این همه خدمه که به ما تعظیم می کردن لذت می بردم. تا این که همه خدمه ها خیلی سریع به صف شدن و سر به زیر و لرزان ایستادن. ما که از همه جا بی خبر، هاج و واج وسط تالار ایستادیم. از دور مردی باشکوه و عظمت خاصی نزدیک می شد که در اطرافش چند مرد جنگی با لباس های رزمی ایستاده بودن. این مرد کسی نبود جز سلطان سلیمان عثمانی!

همونی که نقش اصلی سریال حریم سلطان بود. باورم نمیشد اما انگار چاره ای نبود جز این که قبول کنم تو دوران پادشاهان عثمانی گیر افتادیم. سلطان سلیمان وقتی به ما نزدیک شد، یکی از خدمه ها ما رو کشید کنار، همسر جان دست منو محکم گرفت. سلطان رسید کنار من و خوب ما رو ورانداز کرد. بعد با صدای پر هیبتی پرسید: به نظر غریبه میای. خیلی سریع چشم از من برداشت و به همسرجان خیره شد و گفت: چه دختر زیبایی!

بعد خیلی سریع عبور کرد. من نمی دونستم چه خبره و از شدت هیجان قلبم داشت میومد تو دهنم اما از اونجایی که نباید میذاشتم همسر جان اینو بفهمه خودمو خیلی قوی و ریلکس نشون دادم و گفتم: مرتیکه عوضی فکر کرده کیه که از توتعریف می کنه. حیف که تو ترکیه هستیم و می ترسم دیپورت مون کنن وگرنه حساب شو می رسیدم. همسر جان لبخند زد و گفت: حالا نمیخواد غیرتی بشی من که می شناسمت!

بعد از دقایقی یکی از خدمه ها اومد کنارمو و گفت با من بیا... دنبالش راه افتادیم تا این که به اتاق باشکوهی رسیدیم که از هتل مجلل درویشی مشهد هم شیک تر بود! مرد گفت این اتاق شماست تا وقتی که سلطان اجازه نداده نمی تونید از کاخ بیرون برید.

مستاصل بود و نمی دونستم چه غلطی بکنم.... تا تونستم همسرجان رو شماتت کردم که: همه اینا تقصیر توئه! اگه این قدر این سریال های مزخرف ترکی رو نمی دید این طوری نمی شد...

همسر جانم فریاد زد که اصلا برای چی اون تاج مسخره رو گذاشتی رو سرمن؟ پس خودتم دوست داشتی که زنت یه ملکه باشه نه من! چه ربطی داشت اما خب خانمها رو که می شناسین کلی صغری کبری می چینن تا همه چی بیفته گردن شما!

دست از جر و بحث برداشتم و تو این فکر بودم که چطوری از این خراب شده بریم بیرون که ناگهان خانمی وارد اتاق شد و به همسر جان گفت با من بیا. اگه میخواین بدونین که این اتفاق چطوری برامون افتاد، داستان ما رو از اول "خاطرات من و همسر جان این بار ترکیه بخونید.

این داستان ادامه دارد....


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید