مریم احمدی
مریم احمدی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

به جای «مادرم»

پیاز و رب و زردچوبه را تفت داده‌ام. احساس می‌کنم پیاز غذا کمی زیاد شده و احتمالا شب پدر بچه‌ها غر بزند. جاروبرقی که در نشیمن روشن است خاموش می‌شود و بعد صدای ترکی حرف زدن «فریبا»‌ می‌آید. «ای وای» کشداری می‌گوید و ترکی خداحافظی می‌کند و لنگان لنگان سمت آشپزخانه می‌آید.

  • خیالت راحت شد؟
  • سرم را بر می‌گردانم و تکان می‌دهم که یعنی چه؟
  • عروسی به هم خورد! عموی دوماد امشب که حنابندون بوده مرد! انقدر هی گفتی حالا تا آبیک رفتنت چیه که عروسی به هم خورد...
  • ای بابا. خدا رحمتش کنه بنده خدا. منکه راضی نبودم عروسی به هم بخوره. آخه تو خونه بند نمی‌شی زن حسابی. همه‌ش هم می‌گی: من اصلا اهل رفت و آمد نیستم...

خیارها را از روی میز برمی‌دارد تا برای سالاد شب آماده کند. جلویش می‌نشینم و می‌گویم: بیخودی خودت رو الکی این شکلی کردی پس! موهای زرد عقدی و لبای بادمجون خورده رو می‌خوای چیکار کنی فریبا جونم؟

فریبا سه روز در هفته خانه من است. کمک حالم است و همدم من و بچه و پدر بچه. دوستش دارم. اندازه مادرم دوستش دارم. همسرم رئیس صدایش می‌زند. از بس که خودسر است. روزی هزار بار این میز را می‌کشم کنار دیوار، بعد انگار که هووی من باشد، پایم را که از خانه می‌‌گذارم بیرون میز را می‌کشد وسط سالن! همسر مدام می‌گوید فریبا خانوم این طی را برعکس نذار! آب بر می‌گرده تو دسته طی و زنگ می‌زنه... بعد فریبا می‌آید سراغم و غرغر کنان می‌گوید:‌این شوهر تو چرا انقدر فوضوله آخه... مرد که نباید تو کارای خونه دخالت کنه...

«ولی فریبا به نظر موهات رو به نشانه عزا از زرد عقدی به بنفش بادمجونی تغییر بده!» این را من می‌گویم و فریبا می‌گوید: تو که حیا نداری! هی جلو شوهرت می‌گی موهاش زرد عقدیه، لباش رو رفته خط لب کاشته انگار بادمجون زدن تو لبش. الانم می‌خوای بری بگی رویا می‌خواد موهاش رو بادمجونی کنه! دختره بی‌حیا

-غش غش می‌خندم و می‌گویم: حالا بنده خدا چرا فوت کرده...

جوابم را نمی‌دهد و می‌گوید: راستی می‌دونی مسبب مردن داداش همینی که امشب فوت کرد حسن بود؟

حسن شوهر فریباست. چشم دیدنش را ندارم. مفنگی پررو و خوش تیپی است که هر چه دارد خرج وافور می‌کند. خیلی نچسب است و هر روز برایش سینه می‌کوبم...

خیاری به دهان می‌گذارم و می‌گویم: کاش جای این یکی امروز مرحوم شده بود حسن آقا! نگفته بودی شیرین کاریش رو...

  • هیچی بابا ۲۵ سال پیش داداش این بنده خدا با زنش خونه ما مهمون بودن. ساعت ۱۲ شب می‌خواستن برگردن آبیک. من به حسن گفتم تا میدون آزادی ببرشون. طبق معمول مردک گوش نکرد به حرفم. تو راه ماشین پنچر می‌شه. بعد به هوای اینکه اتوبان خلوته، همون وسط اتوبان تصمیم می‌گیرن پنچری بگیرن که ماشین می‌زنه بهه خدابیامرز سبزعلی و تمام....
  • ای بابا. حسن پس کلا آدم ضرر بزنیه. خودش هیچیش نشد؟‌
  • نه بابا. می‌بینی که گردن کلفت‌تر از همیشه نشسته پا بساط.
  • می‌گم فریبا خانوم موهات رو براش زرد عقدی کردی خوشش اومد؟ حسن آقا رو عرض می‌کنم...
  • تو چرا حیا نداری؟
  • حالا میاد تشییع جنازه مرحوم؟
  • حسن؟ نه بابا نمیاد.
  • روش نمیشه به محل جرم برگرده...

خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: یک کم با حیا باش. یک کم با شعور باش و پاشو چایی دم کن...

عاشق این لحظه‌های دو نفره‌ام با فریبام. لحظه‌هایی که جای مادر نداشته‌ام می‌نشیند و غر می‌زند. دوست دارم سرم را بگذارم روی پایش و با موهایم بازی کند. اما کلا اعصاب این کارها را ندارد. لحظاتی که با فریبا می‌گذرانم شاید با کیفیت ترین لحظات زندگی من باشد. همین لحظه‌ها را باید بیمه کرد. لحظه‌هایی که دستش روی زانوی ورم کرده‌اش حرکت می‌کند و به مزخرفاتم غش غش می‌خندد.

همینطور که چایی را در استکان می‌ریزم می‌گویم: دیشب داشتم فکر میکردم من انقدر حسن رو نفرین می‌کنم، فردا افتاد مرد چه طوری تو صورتت نگاه کنم...

  • تو پر روتر از این حرفایی زن حسابی.
  • راستی فریبا اگر حسن مرد بیام ختمش؟ ناراحت نمی‌شی؟
  • غش غش می‌خندد و می‌گوید تو که صاحب مجلسی، تو سر زنون بیا تو...
  • قند را توی دهانم می‌گذارم و می‌گویم: حالا با موی زرد عقدی چطوری می‌ری آب یک ختم؟

از توی کابینت یک بسته نصفه رنگ را در می‌آورد که رویش نوشته : N2 تیره تیره. با یک چیزهایی قاطی می‌کند و می‌دهد دستم و می‌گوید:

جای نفرین کردن حسن بیا این رنگ رو بذار رو سر من تو ختم زشت نباشه... بعد لنگان لنگان سمت حمام می‌رود. یک لحظه می‌ایستد و می‌گوید: ببین! چیزی قاطیش نکنی بشه بادمجونی!

نگاهش می‌کنم و موذیانه می‌خندم. بر می‌گردد و کاسه رنگ را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: به تو اعتماد ندارم. راهش را می‌گیرد و می‌رود سمت حمام تا گلی به سر موهای زرد عقدی‌اش بگیرد...

بسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید