سلام
دیشب داشتم کتاب در اندرون جهان سوم نوشته پل هریسون رو میخوندم. فصل "نظام از خود بیگانگی(درس نخواندهها و بعد درس خواندهها)" که مربوط به آموزش هست. اول فصل نویسنده مثالی از دو مرد در کشورهای جهان سوم میزنه که بیسوادشون باعث شده که زندگیشونو از دست بدن و ضرر زیادی بکنن؛ اونم توی اواخر عمرشون... . میگه بیسوادی فقط باعث نمیشه که تو شغلی با درآمد کمتر داشته باشی بلکه الان جامعهها پیچیدگیهایی دارند که اگه بیسواد باشی اصلاً نمیتونی کارهاتو توشون پیش ببری: مثلاً در مسائل حقوقی یا مثلاً در امور پزشکی. حتی نمیتونی یه فرم رو پر و امضا کنی. بعد در ادامه فصل نویسنده بعضی از موانع سوادآموزی در کشورهای جهان سوم رو توصیف میکنه: مثلاً هزینه هایی که خانوادهها برای رفتن فرزندشون به مدرسه باید پرداخت کنند؛ یا دوری فاصله مدرسه و خونه بچهها؛ و از اون جالبتر اینکه اون بچه نیروی کار هست و با رفتنش به مدرسه بخشی از هزینه ای که میتونست برای خانوادهاش تامین کنه دیگه تامین نمیشه و این انگیزه خانوادهها رو برای فرستادن فرزندشون به مدرسه کم میکنه. اما چیزهای جالب دیگه ای هم توی این فصل وجود داره. ما ممکنه در ابتدا با خوندن سرنوشت اون دو تا آدم علاقمند بشیم که بریم یه جایی با آدمها خوندن و نوشتن و حساب کار کنیم تا چنین مشکلاتی پیش نیاد اما مسئله خیلی گستردهتر و پیچیدهتر هست . نویسنده میگه که اتفاقاً توی کشورهای جهان سوم ممکنه هزینه زیادی هم از طرف دولت و نهادهای خصوصی برای سوادآموزی بشه اما:
" این همه تلاش وهزینه می شود اما چیزی بوجود می آید که از لحاظ اجتماعی و اقتصادی وصله ای است ناجور؛ اکثرا هدردادن است.متاسفانه هرچه کشور فقیرتر باشدهزینه به بار آوردن تحصیل کرده در هر مقطعیزیادتر می شود. در کشور ثروتمند اگر ده نفر وارد مدرسه شوند، نه نفر آن را به پایان میرسانند، در کشور فقیر چهار یا پنج نفر آن را به پایان میرسانند و هزینه زیادی در اخراجی ها و دوساله ها به هدر می رود.(صفحه ۳۶۳)
در ادامه میگه خانوادهها ممکنه به دلایلی مثل اینکه فرزندشون بره درس بخونه و بعد شغلی با درآمد بهتر داشته باشه و به خانواده کمک کنه انگیزه پیدا کنند که فرزندشون یا حداقل یکی از فرزندانشون رو به مدرسه بفرستند اما یه مسئله بسیار شایع در این کشورها و در مناطق فقیر دنیا مثل آفریقا یا هند مسئله ترک تحصیل بچههاست. تعداد زیادی از بچهها از رده درس خونها خارج میشن و دیگه به مدرسه برنمیگردند. دلایل مختلفی هم داره مثل همون مسافت.
یه دلیل مهم دیگه هم که بچه ها توی درس خوندن شکست میخورن اینه که به خاطر تغذیه نامناسب و شرایط بد زندگی نمیتونن مثل همتاهای طبقه متوسط و بالاشون در درسها موفق باشند. نویسنده تصریح میکنه که دلیل این عدم موفقیت خیلی بعیده که ژنتیک باشه و تغذیه نامناسب و شرایط سخت خانواده از نظر جسمی و روانی و عدم تحریک حسی مناسب کودک در سنین پیش دبستان باعث این سطح پایین به اصطلاح هوش دانش آموزان فقیر میشه. خوب حالا منظور از تحریک حسی چیه؟ تو کتابهای روانشناسی رشد یه مثال میخونیم که اگه چشمای نوزادی رو ببندیم و تا چند ماه هیچ نوری به چشماش نرسه اون نوزاد کور میشه. به عبارتی برای اینکه کودکی درست رشد کنه و قسمتهای مختلف بدنش کارکرد درستی که باید رو داشته باشند، باید در زمان مناسبش تحریک حسی بشن. مثلاً اگر اسباب بازیهای مختلف با جنسهای مختلف در دسترس کودک نباشه، حس لامسه کودک درست رشد نمیکنه یا اینکه اگه اطرافیان کودک باهاش صحبت نکنند یا با همدیگه صحبت نکنند و اطراف کودک در سنین پیش از دبستان تحریک شنیداری درستی وجود نداشته باشه کودک حرف زدن رو یاد نمیگیره! نویسنده میگه افراد و وسایلی که تحریکهایی از این جنس فراهم میکنند در طبقات متوسط و بالا برای کودک بیشتر فراهم میشن.
یه نکته خیلی خیلی مهم هم اینه که درسها اصلاً بچهها رو برای زندگی آماده نمیکنند درسها کاملاً جدا از زندگی هستند؛ مشتی محفوظات به درد نخور. احتمالاً این برای ما هم خیلی آشناست. ما هم خیلی از درسهایی که خوندیم به هیچ کارمون نیومد.
یه نکته خیلی خیلی مهم که برای خود من نسبتاً جدید بود این بود که وقتی کودکی از خانواده فقیر وارد مدرسه میشه دچار نوعی از خود بیگانگی میشه. اون دیگه حاضر نیست تن به هر نوع زندگی و تن به هر کاری بده؛ حتی دیگه حاضر نیست پیش خانواده اش برگرده و در اون شرایطی که خانوادهاش زندگی میکنند زندگی کنه...
یه آمار جالبی که نویسنده میده اینه که درصد بیکاری کسانی که چند کلاس درس خوندن،بیشتر از کسانی هست که کاملاً بیسواد هستند. چون اونایی که کاملاً بیسواد هستند حاضرند کارهای یدی و دستی انجام بدن اما کسی که چند کلاس درس خونده باشه این کارها را دون شان و به دردنخور میدونه و حاضر نیست که سراغشون بره. اونا فکر میکنن ما اومدیم درس خوندیم تا اینکه کارمند دولت بشیم تا هم حقوقمون خیلی بیشتر از پدر فقیرمون بشه و هم اینکه شغلمون دائم و تا آخر عمر خیالمون راحت باشه که سر همین کار خواهیم موند. خیلیهاشون حاضرند چند سال صبر کنند تا به اون شغلی که در نظرشون هست برسند و البته گاهی هم این اتفاق برای تک توک افرادی میافته و امیدی واهی به خیل باقی مونده میده...
نویسنده در تیتر آخر این فصل باز هم به مسئله بیربط بودن مطالب آموزشی با زندگی دانش آموزان در جامعه خودشون برمیگرده و همراه با مثالهایی اونو به خوبی بررسی و باز میکنه. حتی یه بررسی تاریخی هم انجام میده و میگه وقتی که استعمارگرها از اروپا به کشورهای آفریقایی و مستعمراتشون میومدن مدارسی رو در اونجا بنا میکردند تا بتونن نیروهایی برای انجام کارهای اداری و بعضی از کارهای کارگری که نیاز به سواد مقدماتی داشتند تربیت کنند. اما ازطرفی اونها دانش آموزان را از فرهنگ و جامعه بومی خودشون بیگانه میکردند. اینجای کتاب رو ببینید:
هدف به بارآوردن وردستان سرآمدی از میان عمله ها بود که به عنوان شاگرد فنی و سرکارگر و کارمند و منشی به کار گرفته می شدند تا کسری نفرات اروپاییان پرشود و نیازهای روزافزون بنگاه های کشاورزی و صنعتی و تجاری مستعمرات برطرف شود(صفحه382)
نویسنده میگه بعضی از چیزهایی که به دانش آموزان آفریقایی درس داده میشد مثل بعضی از کتابهای شعر خیلی سخت، حتی به خود دانشآموزان مثلاً فرانسوی هم آموزش داده نمیشد و این رو یه جنایت بزرگ میدونه:
در یکی از کلاس ها دانش اموزان شعری از وردزوورث را بدون انکه بفهمند دم گرفته بودند:" قلب من پر می شود از لذت و با نرگس ها می رقصد." یک پسر پردل و جرات پرسید:" آقا اجازه، معنی نرگس چیست؟" معلم شکل آن را روی تخته کشید اما هیچ کدام از دانش اموزان گا نرگس را ندیده بودند.(صفحه 383)
یکی از نتیجهگیریهای مهم نویسنده اینه که کشورهایی که خودشون شروع به تهیه و چاپ کتابهای درسی تا حد امکان مرتبط با شرایط بومی زندگی دانش آموزان کردند، در زمینه آموزش به موفقیت های بیشتری رسیدند.
من خودمم بعد از خوندن این قسمت آخری فکر می کنم آماده کردن مطالب اموزشی برای زندگی واقعی بسیار اهمیت داره و باید به عنوان یه معلم براش برنامه ای داشته باشم.
مریم السادات منافی