خب حالا که توی پست قبلی یه کم فهمیدیم که اصلا ماجرا چیه و چه خبره، ببینیم که ما چه کار می تونیم بکنیم؟
پیشنهاد اول که سادهترین پیشنهاد هم هست: خب فهمیدیم که بیسواد نه تنها در مورد شغل و مسائل مالی در سطح پایینتری نسبت به باسوادها قرار میگیره بلکه در گذران امور روزمره زندگیش مثل پر کردن یه فرم توی بیمارستان و... هم دچار مشکل میشه. همینطور ممکنه به راحتی سرش کلاه بره چون از حق و حقوقش بیخبره. بنابراین خود سوادآموزی و آموزش به افراد یک هدف مهم می تونه باشه و البته زنان و به حاشیه راندهها اولویت بیشتری دارند.
پیشنهاد دوم که به پیشنهاد اول هم مرتبط هست: من از اونجایی به یادش افتادم که توی قرآن از جمله سوره ماعون نه تنها به این امر میشه که باید گرسنه را اطعام کنید بلکه در مورد اینکه شما چرا دیگران را تشویق نمیکنید به اینکه گرسنه رو اطعام کنید هم حرف زده میشه. از آدما خواسته شده که فقط سرشون تو کار خودشون نباشه و دنبال این هم باشن که بقیه رو آگاه و تشویق کنن به اینکه همراه بشن با خودشون. خب منطقیه! بنابراین یه کار مهم اطلاع رسانی و آگاهی بخشیدن به افراد طبقه متوسط و بالا در مورد آموزش دادن به افراد فقیر هست. همین که آمارها رو بگیم به اونها، قصهی افراد فقیر رو تعریف کنیم و تجربههای امیدبخش رو براشون بگیم، خودش خیلی میتونه برانگیزاننده باشه و کمک کنه افرادی که توی این مسیر قرار میگیرند بیشتر و بیشتر بشن.
پیشنهاد سوم: توی کتاب گفته شده که وقتی که دانش آموزی به مدرسه میره، نسبت به خانواده و محل زندگیش دچار بیگانگی عاطفی میشه و دوست نداره که دیگه برگرده پیش خانوادهاش و زندگی شبیه به اونها رو ادامه بده؛ بنابراین سریع به سمت نزدیکترین کلان شهری که به روستاش نزدیکه فرار میکنه. خوب این نشون میده که محتوای آموزشها به کودکان فقیر قطعاً دچار مشکله. خود نویسنده هم در آخرین بخش از همین فصل کتاب که اسمش هست "گل نرگس در جنگلهای بارانی: برنامه درسی بیربط" به طور مفصل همراه با مثالهایی به این نکته اشاره میکنه. بنابراین یک پیشنهاد خیلی خیلی مهم دیگه تهیه درسنامه و محتواهای درسی هست که اولاً به زندگی دانش آموز طبقه فقیر مرتبط باشه. این کمک می کنه که دانش آموزان درس خوانده با کمک آموختههاشون توانایی و علاقه به ارتقای وضعیت روستا و محل زندگیشون داشته باشند. و ثانیاً هویت قبلی اونها رو ازشون نگیره و حس قدرشناسی اونها از خانواده و روستایی که توش به دنیا اومدن رو در اونها ایجاد کنه؛ نه حس از خود بیگانگی عاطفی و تلاش برای فرار از روستا رو...
پیشنهاد چهارم: خب فهمیدیم که کتاب و دفتر و قلم و روپوش و رفت و آمد دانش آموزان طبقه فقیر به مدرسه هزینه داره و عدم توان پرداخت هزینهها مانعی برای خانوادههاشونه که فرزندانشون رو به مدرسه بفرستند. بنابراین فراهم کردن کمکهای مالی و رسوندن این کمکها به دست این خانوادهها هم کار ارزشمندی میتونه باشه.
پیشنهاد پنجم: در بخشی از فصل، نویسنده در مورد این صحبت میکنه که این بچهها توی درسها ناتوانتر از طبقه متوسط و بالا به نظر میان و به نظر میاد که ضریب هوشی پایینتری نسبت به کودکان طبقه متوسط و بالا دارند. یه دلیل این مسئله سوء تغذیه این بچههاست و یه دلیل دیگش فقر محیطی و عدم تحریک حسی کافی برای این بچهها. نویسنده به راحتی قبول نمیکنه که دلیل ناتوانی و کم هوشی این بچهها ژنتیکه و با شواهدی نشون میده که اگه مشکل سوء تغذیه و تحریک حسی این بچهها حل بشه، قطعاً اونها هم میتونن در درسها موفق بشن. خب سوء تغذیه رو که از طریق جمع آوری کمکهای مالی و رسوندن غذا به خانوادههای طبقه فقیر باید جبران کرد. اما یک چیزی که ممکنه دم دستتر هم باشه، آموزش به مادران و خانوادههای این بچههاست برای اینکه تحریک حسی لازم رو بتونن برای بچههاشون به وجود بیارند: مثلاً اسباب بازیهای خیلی ساده با وسایل سردستی بسازند یا بازیهایی رو بهشون آموزش بدیم که با بچهها انجام بدن و باعث بشن حواس پنجگانه اونها به اندازه کافی تحریک بشه و در زمان مناسبش رشد لازم رو داشته باشه. بنابراین آموزش به مادران و بزرگسالان طبقه محروم حداقل در این زمینه خاص ضروری به نظر میرسه.