بوی وسوسه انگیز چای دم افطار.. سحری خوردن با چشم های خواب آلود و پف کرده..
بوی خوشمزه ای از آشپز خونه میاد. نون تست! از جا میپرم. عروسک جورابی ای که توی مهدکودک درست کرده بودیم از روی تخت میفته پایین. صدای سخنرانی قبل نماز از پایین برج میاد.
- بابا؟ چرا بیدارم نکردین؟!
- چون هنوز نماز شروع نشده.
میرم توی آشپزخونه ی شاد و روشنی که دور تا دور کاغذ دیواری فیروزه ای داره. مامان داره نون ها رو روی تستر میذاره.
سلام. من نورا ام. به زودی ۱۰ سال قمری ام میشه. به زودی یعنی دقیقا ۱ هفته و ۵ روز دیگه. توی یک خانواده ۴ نفره زندگی میکنم. مامان بابا، من و دو قلو ام .
- صبح بخیر. پس بیدار شدی.
- صبح بخیر. نرگس بیداره؟
- از بابا بپرس. ابراهیم؟ نرگس بیداره؟؟
-نه. ولی الان با داد تو بیدار شد!!
سریع میدوام سمت پله ها و چهار تا یکی میرم پایین و دم در اتاق آبی رنگمون با سقف کهکشانی وایمیستم.
- نرگس؟ نرگس!
- چیه؟
- عید. بدو!
امروز روز عید فطره. اولین عید فطری که ما دوتا روزه گرفتیم. برای همینه که خیلی ذوق دارم. مامان میگه باید به خودمون افتخار کنیم. و میکنیم!!
دست هم رو میگیریم و میریم سمت کمد . هر دو لباس های ست و چادر سیاه داریم. همینطور جانماز های مثل هم که توش تسبیح سرمه ای و یک مهر کوچک هست. میذاریمشون توی ساک های آبی ای که همرنگ جانماز ها هستن. چادر ها هم میگیریم دستمون و میدویم توی هال. چادر ها و ساک ها رو میزاریم رو کاناپه ی کله غازی رنگ. (بله. ما کلا خانوادگی عاشق آبی و سبزیم. )بابا از توی اتاق بغل ما( که آفـــرین، درش سبزه!)میاد بیرون. اون هم با یک لباس خیلی خوشگل.
- دخترا، بدویین بریم نون تست بخوریم!
صدای جمعیت نمیذاره هیچی بشنوم.
- نورا
- چیه؟
چیزی میشنوی؟
- نه!
مامان بهمون علامت میده. یعنی پاشین پاشین! نماز شروع شد.
وقتی نماز رو شروع میکنیم، فکر میکنم. فکر میکنم به هر صبحی که به زور پا می شدیم، به هر دم غروبی که با امیدواری لیوان چایی رو کنار لبمون میذاشتیم و از ۳۰ به پایین میشمردیم و وقتی صدای زیبای الله اکبر شنیده میشد، چایی رو سر میکشیدیم. به هر ظهری که با سحر بیدار شدن خر و پفمون رو همسایه ها هم میشنیدن.
فکر کردم به رمضان. ماه مهمانی خدا.
خداحافظ، رمضان. خداحافظ.