روی شنها نشستم و به دریا نگاه میکنم. خونواده ام یکم اونطرفتر مشغول خوردن عصرونه ان. خورشید غروب کرده و رنگ سرخش رو لابلای موجها میتابونه. یکهو از دنیای اطرافم فاصله میگیرم و در تخیلاتم غرق میشم.
خورشید داره خداحافظی میکنه : دریا جان تا فردا مراقب خودت باش، زود برمیگردم.
دریا موج میزنه و بی قراری میکنه : یکم بیشتر بمون. تو بری سردم میشه.
خورشید گونه هاش قرمز میشود. دریا هم همینطور. هر دوتاشون با خجالت به هم زل میزنن.
به این صحنه زیبا نگاه میکنم. خورشید کم کم دامن برمیچینه و میره.
دریا تاریک و سر به زیر تسلیم شب میشه. به خورشید میگه: منتظرت میمونم. زود برگرد.
فکر میکنم کاش سلام طلایی فرداشون رو هم ببینم. باید صبح خیلی زود نزدیک طلوع بیدار شم و برای تماشا به ساحل بیام.
مامانم صدام میکنه: شب شده بیا برای شام.
ـ اومدم مامان. خداحافظ غروب زیبای دریا.