در برهه هایی از زندگیم که واقع بینیم _که البته دارک هم بود_ در بالاترین سطح خودش بود ، به طرز عجیبی مصمم بودم از ایران برم. طی تجربه هایی،ترس از تنهایی و تنها موندن در مملکت غریب و امیدهای نسبتا غیرمعقولی که اومد توی زندگیم ، نسبت به جدیت در تصمیمم سست شدم.
اخیرا ناامیدی های بیشتری نسبت به آینده کاری و تحصیلیم داره برام ایجاد میشه و بازم داره مصمم میکنه ! خشمگینم میکنه ولی نمیتونم خشمم رو در کانال مناسبی بریزم . توی مدرسه هر چیزی خوب نبود تلاش میکردم بهتر بشه ، نوجوونی رو عشق اعتصاب بودم :)) دوره دانشجویی هر وقت اوضاع خوابگاه بد بود ، پیگیر میشدم . اوضاع اینترنی بد بود پیگیر میشدم . کلا آدم پیگیری بودم . بعد یک آدم متوجه ای وسط اون همه آدم خسته و ناامید اداره و دانشگاه پیدا میشد ، کمکم میکرد ، یک چیزی بهتر میشد . مثلا میومدن سرشیر دستشویی های خوابگاه رو عوض میکردن ، گازها رو سرویس میکردن ، توی فلان بخش بیمارستان دیگه یکم کمتر خرحمالی میکردی ، میدونم ممکنه بخندی به این تغییرات که البته حق هم داری ولی خوب اینا تغییرات کوچولوییه که باید ی بنده خدایی مثل من پیگیر بشه ! آیا من آدم بیکاری هستم ؟ خیر ! من آدم بیکاری نیستم ولی بشدت به بهبود بخشیدن به شرایط اطرافم علاقه دارم . الان نمیتونم . هیچ چیزی رو نمیتونم بهتر کنم ، چیزای ساده حتی ،مثلا یک مدتی نوار قلب درمانگاه کار نمیکرد گفتم و پیگیر شدم موقتا درست شد و دوباره خراب شد . باتری تب سنجم خرابه و باورم نمیشه ده تا پزشک قبل من این رو بی توجه رد شدن ! که البته حق دارن ! من پیگیر میشم ولی چیزی عوض نمیشه ! این ناراحتم میکنه ! پیگیر گرفتن معوقات پزشکان اورژانس میشم و بعد میبینم ای دل غافل مریم ! خبری نیست که نیست ! خیلی چغرتر این حرفان ! مملکت خیلی اوضاش خرابه ! هر چی سعی میکنم نورامیدی ببینم سخته ! پزشکم و زحمت میکشم و کار دیگه ای هم بلد نیستم و 8 تومن حقوق میگیرم :)) بله پول مهمه و الان که دارم واقعا کار میکنم میفهمم واقعا مهمه متناسب با زحمت و عقبه ای که داشتی پول بگیری... نتیجه این حرفا اما دلمردگی مطلق نیست ، اینه که این روزا دارم نوار قلب میخونم ، گرافی های اورژانس رو تمرین میکنم که حداقلش پزشک بهتر و بهتری بشم و سلامتی مردم رو بهتر مدیریت کنم . ی چیزی که این روزا خیلی رو مخه تولدمه ! آدمی که عشق سوپرایز باشه نیستم ولی انقدرررر دوست دارم ی اتفاق خوب خفنی بیفته اصلا دلم وا بشه ! بعد یک عمررر به 30 سالگی فکر کردم ! آره سی ساله بشم تخصصم گرفتم و احتمالا ازدواج هم کردم و مهاجرت هم کردم و شاید حتی مامان هم شدم و دارم پیانو فلان میزنم و 10 کیلومتر رو در فلان تایم میدوئم و اسپانیایی رو اینجور بلدم و ... ! فک کن این سی سالگی یک عمر ددلاین روانی من بوده و بفرما! بشدت نزدیکه و دست های من خالی:) یعنی الان فقط زور میزنم سلامت روانم رو حسابی حفظ کنم و واقعا هر روز دارم براش تلاش میکنم :) یکی از کارایی که میکنم پیوندم با علم زیبای نوروساینسه:) که توی نوشته های بعدیم پررنگ تر میشه ...
بخش غم انگیز ماجرا اینه که تو واقعا نمیتونی لذت ببری ، همش ی بخشی از زندگیت رو باید تو فکر رفتن باشی، تو فکر اینکه احتمالا ی جایه دیگه دنیا اوضات بهتره پس زور بزن که بری ، این مسیر سخت و وحشتناک و پرهزینه رو که بگیر نگیر داره شروع کن برو ( که من هنوز شروع هم نکردم) ، و البته هزینه های مالی و روانی و روحی و عاطفی و ... رو هم بده تا شاید بشه ... آه خدای من ...
الان فقط دوست دارم با یک رفیقی که بفهمه چی میگم برم کوهنوردی یا یک 5 کیلومتر سرحال با هم بدوییم ! مرسی که دوستام اهلش نیستن و هوا هم خوب نیست !