همین امشب، همین حالا تمیز کردنِ اجاق گاز و جاروزدنِ کف آشپزخانه را رها کردم و روی مبل نشستم و دختر هفتسالهام را روی پایم نشاندم. بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و نفسم را از میان موهایش به سینهام فرو دادم.
ضربان ناهماهنگ قلبم به دلم چنگ می زد از تکرار این رنجنامه که:
《چهحیف که این قدرت لایتناهی در من نیست که از او محافظت کنم.》
خونِ جگرم از چشمهایم روان شد.
مهر مادر و خونِ جگرش، گر بود، قطرهای به دلِ نامردمان
زمین، کی میدید به خود، جنگ و خون و خانههای ویران به سر کودکان.