ميخواستم فرار كنم
ميخواستم فرار كنم. سرم را به كاري گرم كنم. اتوماسيون اداره را چك كنم، 1100 كلمه انگيسي را مرور كنم، كتاب بخوانم. اصلاميخواستم خودم را به كوچه علي چپ بزنم و از خودم و نوشتن فرار كنم وقتي يادداشتهاي دوستان را خواندم.
امروز كلي يادداشت درجه يك از دوستان خواندم. يادداشتهايي روان و شيوا و زيبا، شگفتانه هايي خارج از وصف، حرفهايي نو كه با خواندنشان، ميشد قلم قوي نويسنده و ادراك و دانش او را روشن و آشكار ديد. اما با خواندن آن يادداشتها چيزي دروني، مرا گزيد.
حسرت، در نزده و دعوت نشده آمد و كنج دلم نشست و شروع كرد به دود كردن آه. به خود آمدم ديدم گوشه اي از ذهنم را هم تراشيده و دارد ميجود. همان قسمت كه مسئول تزريق اعتماد به نفس است.
داشتم به گودال بي خيالي مي افتادم همان كه روزهاست به سبب تنبلي و بهانه هاي درگيري كارهاي پايان سال و وظايف مادري در حال سوراخ كردن و تهي كردن ذهنم است، كه ناگهان از دور يك دست مهربان يك جمله انرژي بخش مرا دوباره دلگرم كرد.
«مثل آدمهایی نباش که زود از خودشان دلسرد میشوند؛ حتی اگر از عملکرد خودت ناامید شدی، باز هم ادامه بده. تمایز با تداوم به دست میآید و موفقیت میوۀ تمایز است»
دوباره جوانه زدم، شايد كمي دير به ثمر برسم اما راه رويش از سنگلاخها مي گذرد.